عاشقانه
داستان عاشقانه - اس ام اس عاشقانه - خاطرات عاشقانه - شعر - كارت پستال و...
درباره وبلاگ


به عاشقانه خوش اومدين... اينجا هر چي كه بخواي هست! ( البته در مورد عشق) >>> مطالب علمي ، اس ام اس ، داستان ، خاطره ، عكس ، كارت پستال ، شعر و ... ما تلاش مي كنيم تا مطالي كه مي نويسيم بهترين باشه... اميدواريم خوشتون بياد... راستي نظر يادتون نره ها!!!!



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 151
بازدید کل : 17722
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
امیر
ريحانه

آخرین مطالب
Christina
destiny
گروه نود و نه
گل سرخی برای محبوبم
به سلامتیه همه پدرها
بچه زرنگ (داستان طنز و جالب)
داستان آموزنده (دعای کوروش)
کوروش کبیر
غول چراغ جادو
خنده تلخ سرنوشت
نامه ای به کوروش کبیر
داستان کوتاه (درس زندگی)
تکه ای از بهشت ...
ستایش . . .
" د ی د ا ر"
نگاه خدا...
یلدات مبارک ....
فرصتی برای ما...
ظهور کن ...
روز میلاد من ...
میهمان ...
آیینه ی نگاهت
دوست داری ببینی بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟! ( 7%) (مطلب ارسالی ازramkall)
داستان زیبای پیرمرد عاشق! (مطلب ارسالی ازramkall)
آخرين قرار...(داستان غمگين)
بيا...
چرا عاشق‌ها ديوونه مي‌شن؟؟؟
يه داستان ارسالي ديگه
داستان خيلي قشنگ - 10سال در کما
داماد بیل گیتس!!!
لیلی و مجنون
تلاش پسرک برای بودن کنار باباش....
صادقانه ترين و بي ريا ترين راه براي بيان عشق...(داستاني كوتاه اما لبريز از عشق)
♥تو رفتي ، من موندمو...♥
عشق از ديدگاه هاي مختلف (طنز)...
وقتي تو نيستي...
چند شعر عاشقانه
عشق رو از هم دريغ نكنيد!!!
افزايش بازديد وبلاگ
بزرگترين اشتباه زندگيم... (ادامه)
بزرگترين اشتباه زندگيم...
به اين ميگن عشق...!!!
love sms
آخ جووووووووووووووووووووووون!
روز والنتین ( در ايران والنتين ممنوعه!!!)
تنها راه رسیدن ....
كارت پستال هاي عاشقانه!
خوش آمد...
زندگی با عشق زیباست...


 

خیلی وقت ها قصه ی لیلی و مجنون رو می خونم , اما نمی دونم چرا از خوندنش سیر نمی شم... تو هم بخون قصه ی لیلی ومجنون رو .... البته به زبانی دیگر...

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!

لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.

در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.

خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.

آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...

خدا گفت : لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است

شیطان گفت : آسودگی ست، خیالی ست خوش.

خدا گفت : لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت : ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.

خدا گفت : لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.

شیطان گفت : لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن

خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است

شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...

و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر

چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.

مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.

لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.

خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...

خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.

خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.

عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.

سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.

لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.

خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.

مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.

لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.

خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.

لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.

خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.

لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.

لیلی! زندگی کن

اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟

چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟

چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟

لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.

لیلی به قصه اش برگشت.

این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
 

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..


در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

 
دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:شعر,شعر عاشقانه,عشق,غمگين,شعرهاي غمگين عاشقانه, :: 13:59 :: نويسنده : ريحانه

    هيچگاه کسی رو نا اميد نکن چون ممکنه اميد تنها چيزی باشه که اون داره

 

من باختــــــــــــــــــــم ...

من پذيرفتم شكست خويش را

پندهاي عقل دورانديش را

من پذيرفتم كه عشق افسانه است

اين دل درد آشنا ديوانه است

ميروم شايد فراموشت كنم

در فراموشي هم آغوشت كنم

مي روم از رفتن من شاد باش

از عذاب ديدنم آزاد باش

آرزو دارم بفهمي درد را

تلخي برخوردهاي سرد را

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

تو نمي دوني من چي كشيدم

وقتي كه گفتي تو رو نمي خوام

باور ندارم كه ديگه نيستي

حالا تو رفتي من اينجا تنهام

يه شوخي بود و يه قصه ي تلخ

وقتي كه گفتي تو رو نمي خوام

خيال مي كردم ميخواي بترسم

شايد هنوزم باور نكردم

چشمای گریون دستای خسته

دوری چشمات منو شکسته

رنگ اون چشات چشای سیات

زنجیر دلت دستامو بسته

شاید یه حسود چشممون زده

بگو کی مارو تنهایی دیده

ولی میدونم تو آسمونم

قصه مارو یکی شنیده

تو باور نکن هرکی بهت گفت

پیشت میمونم

باور ندارم که دیگه نیستی

تا ته دنیا از تو میخونم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

به همین سادگی رفتی

بی خداحافظ

عزیزم سهم تو شد روز تازه

سهم من اشک که بریزم

به همین سادگی کم شد

.............

ادامشو برو "ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
 

عشق از دید حاج آقا :

استغفرالله باز از این حرفهای بیناموسی زدی؟؟؟

(جمله ی عاشقانه : خداوند همه ی جوانان را به راه راست هدایتکند)

عشق از دید دختر:

آه ... خدای من یعنی میشه بدون اینکه بابام بفهمه من عاشق بشم ...

( جمله ی عاشقانه : ندارد)

عشق از دید یک ریاضیدان :

عشق یعنی دوست داشتن بدون فرمول

(جمله ی عاشقانه : آه عزیزم به اندازه ی سطح زیر منحنی دوست دارم)

عشق از دید بقال سرکوچه :

والا دوره ی ما عشق .. نبود ننمون رفت و این سکینه خانوم رو واسمون گرفت

(جمله ی عاشقانه : سکینه شام چی داریم ...)

 

عشق از دید اراذل و اوباش :

عشق .. سیخی چند ، برو بچه سوسول دلت خوشه ، خونه خالی نداری ...

(جمله ی عاشقانه : بوبوغ ... خانوم بیا بالا خوش میگذره )

ادامشو در "ادامه مطلب" بخونين!

 



ادامه مطلب ...
 

وقتی تو نیستی ؛ رنگ دریا را دوست ندارم، شب به پایان می رسد ، شب را نیز دوست ندارم؛‌ از لا به لای مریم های خفته با فانوسی کم سو راهی به سویت می جویم و تو نیستی، نیستی تا ببینی که چقدر امشب آسمان زیباتر است اما این آسمان را نیز دوست ندارم.

سالهاست که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم . شاید این بار او مرا دوست نداشت ، شاید این بار ، باری فزون تر در پیش داشت و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع چشمهایش را به زمین می دوخت تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس پروانه های دشت خاطره.

عقربه های زمان به کندی می گذرند ، ‌شاید می خواهند فرصتم را دوچندان کنند،اما حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست وتنها در کنج خلوت این اتاق ، من و ماندم و تجسم یک رؤیا ،‌ من ماندم و اشک های التماس ، من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی . صدایش می کنم و صدایی نمی شنوم ، کلامش را می خوانم و خوانده نمی شوم،‌ به خاک می افتم و اعتنایی نمی بینم ، اما این بار قسمت می دهم به پاکی و قداست فرشتگانت، ‌اگر گاهی آنی نبودم که می خواستی دریایی از ندامت و حسرتم را بپذیر.

لحظات درگذرند و از آنها چیزی نمی ماند جز لحظه های خاموش بیداری. باز هم بهاری دیگر در راه است ، می گویند بهار فصل زیبایی هاست اما تو خودت خوب می دانی که بهار من هیچ گاه بازنخواهد گشت.

بغضی عجیب در گلویم بهانه تو را می گیرد، هر دم با قطرهای گرم مرا می سوزاند ، شکایت ها در نهان دارد و می داند که اگر لب گشاید از من چیزی باقی نخواهد ماند تا به نجوای شبانه اش تسلی بخشم، آرامش کنم و قاب عکس خالی کنار پنجره را برایش با تصوری خیالی مزین کنم.

گاهی وقت ها قلب زمانه از سنگ می شود و اینگونه سرنوشت، ردّپایی عمیق بر پیشانی آنهایی که ماندند و سعادت نداشتند نقش می زند.

کاش می شد من به جای تو می رفتم

در نگاهم خیره شدی ... کمی بغض در چشمانت پیدا بود... اما تو... گفتی دیگر بس است این زندگی.... دیگر خسته بودی ... از من و با من بودن ... ازتمام نگاه هایم ... دیگر از من دل بریده بودی نمیتوانستم باور کنم.. بی تکیه گاهی ر ا ... نبودن ان دستان پر مهر و محبت را ... نبودن ان چشمان زیبا را... نمیدانستم نبودنت را ... چه چیز را باید باور کنم... ازدست دادن عشق را...از دست دادن کسی که عمری عاشقانه مثل بت میپرستیتمش.... یا از دست دادن یه زندگی مشترک را... فقط میدانستم من شکسته شدم... باختم... درزندگی...در رویا... حتی ت و خیال خام بچه گانه ام...دیگر امیدی نیست دستانم تنهاست.... جسمم بی تکیه گاه ست... اما چگونه باور کنم... مرگم را... بی تو بودن را... خودکشی زندگی ام را...چگونه باور کنم... بغض نگاهت را...چگونه باور کنم... رفتن بی بهانه ات را...چگونه باور کنم... چگونه باور کنم جدایی را...ان انتظارتلخ را... ان دور شدن نگاهمان...دستانمان... حتی دور شدن قلب و احساسمان....من چگونه باور کنم دیگردستی نیست که دستانم را از منجلاب زندگی بیرون کشد... چگونه باور کنم که دیگر ان نگاه عاشقانه نیست که بدرقه ی راه زندگی ام باشد... اه ای خدایم چگونه باور کنم که تنهایم و تنهاییی قسمت من است.... تو بگو... ای خدایم چگونه باورکنم..............................

روزی که عشق را قسمت کردند پرواز را به تو دادند .... قفس را به من ساز را به تو دادند .... غم را به من و من تشنه ی کویر دشت بارانم ..... مانند طایفه ی خاک می مانم و دشمن طوفان من هر شب این ساز را به بهانه ی تو به صدا در می آورم

 
شنبه 30 بهمن 1389برچسب:شعر,شعر عاشقانه,عشق,غمگين,شعرهاي غمگين عاشقانه, :: 10:20 :: نويسنده : امیر

لطفا تا لود شدن عكس منتظر بمانيد.... اگر لود نشد روي عكس راست كليك كرده و گزينه ي show picture يا    reload picture

شکسته تموم بال و پر من

              مرده تموم خیال و باور من

                             این سکوت سرد و مبهم

                                         شده تنها یادگار همسفر من

                                                       قصه ی من از کجا شروع شد

                                                                     مردن چرا همیشه شد سهم آخر من

لطفا تا لود شدن عكس منتظر بمانيد.... اگر لود نشد روي عكس راست كليك كرده و گزينه ي show picture يا    reload picture

 
در تنهايي خود لحظه ها را برايت گريه كردم
 
در بي كسيم براي تو كه همه كسم بودي گريه كردم
 
در حال خنديدن بودم كه به ياد خنده هاي سرد و تلخت گريه كردم
 
در حين دويدن در كوچه هاي زندگي بودم كه ناگاه به ياد لحظه هايي كه بودي و اكنون نيستي ايستادم و آرام گريه كردم
ولي اكنون مي خندم آري ميخندم به تمام لحظه هاي بچگانه اي كه به خاطرت اشك هايم را قرباني كردم
 



ادامه مطلب ...
 
شنبه 30 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,داستان عشقولانه,داستان,عشق, :: 9:50 :: نويسنده : امیر

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از  2  ساعت ديدن فيلم و خوردن  3  بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !

 

ادامه از پست پايين ( بزرگترين اشتباه زندگيم...)

ساعت‌ نزديكاي‌ 10 بود كه‌ با بيتا خداحافظ‌ي‌ كردم‌ و به‌ ط‌رف‌   خونه‌ به‌ راه‌ افتادم‌ . ط‌بق‌ عـادت‌ هرشـب‌ تمام‌ تـلفـنها رو   خاموش‌ كردم‌ و صداي‌ تلفن‌ اتـاق‌ خودم‌ رو هم‌ كم‌ كردم‌ . ولي‌    ايندفعه‌ نه‌ براي‌ سارا ، بلكه‌ براي‌ بيتا . به‌ كلي‌ فراموش‌     كردم‌ كه‌ موضوع‌ بيماري‌ سارا رو با بـيـتا در ميون‌ بذارم‌.   ميدونستم‌ كه‌ مريضي‌ و تب‌ سارا ناشي‌ از شكي‌ هستش‌ كه‌ اونشب‌    بهش‌ وارد شد . ميدونستم‌ تقصير من‌ هست‌ ولي‌ بـه‌ روي‌ خـودم‌              
    نمياوردم‌ .ساعت‌ حدود 11 و نيم‌ بود كه‌ تلفن‌ زنگ‌ زد.بهنام‌    بود . بعد از سلام‌ و احوالپرسي‌ گفتم‌ :                               
    - مرتيكه‌ عوضي‌ ! ... تـو نـبايد يـه‌ سراغ‌ از مـا بگيري‌؟              
    - مگه‌ خودت‌ مردي‌ ؟ خب‌ تو يه‌ زنگي‌ ميزدي‌ " مثلا برادر "!              
      چه‌ خبرا ؟ سارا چط‌وره‌ ؟                                           
    نميخواستم‌ بفهمه‌ كه‌ ديگه‌ سارا نيست‌ و بـيـتا هست‌ . دلـم‌    نميخواست‌ ميفهميد كه‌ حالا بيتا مال‌ من‌ هستش‌ و سـارا روي‌   تخت‌ بيمارستان‌ افتاده‌ . براي‌ همين‌ چيزي‌ بـهـش‌ نـگـفـتم‌.              
    فقط‌ گفتم‌ :                                                         
    - پسره‌ خر ... باز كه‌ خودتو براي‌ ايـن‌ دخـتر لـوس‌ كردي‌؟              
    - بيتا رو ميگي‌ ؟ . بره‌ گمشه‌ . خـيـلي‌ خـوشـم‌ مـياد ازش‌  همش‌ هم‌ آويزون‌ ميشه‌ .    كلي‌ حرف‌ زديم‌ ، در مورد زمـيـن‌ و زمون‌ ، از نويد پرسيدم‌ ، گفت‌ كه‌ دو روز پيش‌ دعوا كـرده‌ و با چاقو زده‌ تو بازوي...



ادامه مطلب ...
 

اينم يه داستان خيلي خيلي قشنگ كه همتون رو تحت تاثير قرار مي ده! ميگي نه؟ امتحان كن!

راستي چون داستان يه كم طولانيه و اگه خوستين مي تونين دانلود كنيد و بعدا بخونيد...

لينك دانلود رو هم تو "ادامه مطلب" گذاشتم

سارا رو خـيلي‌ دوست‌ داشـتم‌ . به‌ انـدازه‌ تـمـام‌ خـواسـته‌هايي‌   كه‌ داشتم‌ اونو ميخواستم‌ . اولين‌ عشق‌ من‌ بود . هـنوز خـودم‌ رو نوجوون‌ ميدونستم‌ كه‌ باهاش‌ آشنا شدم‌ . توي‌ جمع‌ مـا - از هـمون‌ جمعهايي‌ كه‌ توي‌ سن‌ و سال‌ ما يعني‌ 18 19 سالگي‌ چـندتا دخـتر و پسر تشكيل‌ ميدن‌،باهم‌ كوه‌ ميرن‌،مهموني‌ ميرن‌،خلاصه‌ باهم‌`زندگي‌` ميكنن‌ - دوستيمون‌ شكل‌ گرفت‌.به‌من‌ ميگفت‌ " كيارش‌،تو اولين‌ عـشق‌ من‌ هستي‌. " من‌ هم‌ به‌شوخي‌ بهش‌ ميگفتم‌ " فرصـت‌ نداشـتي‌ . والـه‌         
    الان‌ مال‌ يكي‌ ديگه‌ بودي‌ . " . و اون‌ مثل‌ همـيشه‌ اخـم‌ مـيكرد، اخمي‌ كه‌ شيريني‌ هزاران‌ لبخند رو بـراي‌ مـن‌ داشـت‌ . هـرروز ما  با هم‌ ميگذشت‌ ، روزي‌ نبود كه‌ حداقـل‌ 5 تا 6 سـاعت‌ باهم‌ تلفني‌ صحبت‌ نكنيم‌ . از بودن‌ با اون‌ لذت‌ ميبردم‌ و غم‌ و غـصـه‌اي‌ اگـر برام‌ وجود داشت‌ فراموش‌ ميكردم‌ . يادمه‌ بهش‌ گفتم‌ " سـارا جـون‌ ، اينقدر به‌ من‌ نگو كيارش‌ . بگو كيا . مثل‌ بـقيه‌ بـچـه‌هـا تو هم‌ با من‌ راحت‌ باش‌ " و اون‌ ميگفت‌ " اگه‌ عشق‌ و علاقه‌ با تـيكه‌  و پاره‌ كردن‌ اسم‌ آدما بـوجود مـياد من‌ اون‌ محـبـت‌ و عـشـق‌ رو   نميخوام‌ ".وچقدر اين‌ حرفش‌ به‌دلم‌ ميشست‌.درسم‌ خوب‌ شده‌ بود واين‌         
    بخاط‌ر وجود اون‌ بود ، تا اون‌ بـود مـن‌ هم‌ بـودم‌ و اگه‌ ميرفـت‌  نه‌،تصورش‌ هم‌ مشكل‌ بود...



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,عشق,عاشقانه, :: 14:12 :: نويسنده : امیر

دختر پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت

 

دختر:آروم تر من ميترسم

 

پسر:نه داره خوش ميگذره

 

دختر:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه

 

پسر:پس بگو دوستم داري

 

دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر

 

پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)

 

پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنه

 

و.....

روزنامه هاي روز بعد: موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت به ساختماني اثابت کرد موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنها يکي نجات يافت حقيقت اين بود که اول سر پاييني پسر که سوار موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست يکبار ديگه از دختر بشنوه که دوستش داره(براي اخرين بار)

 
شنبه 18 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,داستان عشقولانه,داستان,عشق, :: 13:45 :: نويسنده :
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
مطلب ارسالی ازramkall
 
 



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:كارت پستال,عاشقانه,عشق, :: 10:36 :: نويسنده : امیر

كارت پستال هاي عاشقانه

تا لود شدن عكس منتظر بمانيد... در صورتي كه عكس لود نشد؛ بر روي عكس راست كليك كرده و گزينه ي show picture را انتخاب كنيد...

تا لود شدن عكس منتظر بمانيد... در صورتي كه عكس لود نشد؛ بر روي عكس راست كليك كرده و گزينه ي show picture را انتخاب كنيد...

تا لود شدن عكس منتظر بمانيد... در صورتي كه عكس لود نشد؛ بر روي عكس راست كليك كرده و گزينه ي show picture را انتخاب كنيد...

براي مشاهده ي كارت پستال هاي بيشتر به ادامه مطلب برويد...



ادامه مطلب ...
 

سلامممممممممممم........دوستان به وبلاگ خودتون خوش اومدید..............این وبلاگ ویژه ی تمامی عاشقان هستش........

داستان های این وبلاگ کاملا عاشقانه و رومانتیک و زیبا هستش ، پیشنهاد میکنم حتما اونها رو بخونید

راستی، دوستان عزیز  اگه خاطره ای (شاد یا غمگین) از خودتون یا آشنایانتون دارید می تونید اون رو برای من ارسال کنید تا با نام خودتون(در صورت تمایل) در این وبلاگ قرار گیرد و بقیه دوستان اون رو بخونند.

برای ارسال داستان و خاطرات شما چندین راه وجود داره:

1- عضو شدن در وبلاگ و ارسال داستان از طریق کنترل پنل اعضا (به دلیل ارسال سریعتر و امکان نوشتن خاطرات و ارسال آن توسط ویرایشگر پیشرفته وبلاگ ؛ ما این روش رو پیشنهاد میکنیم)... همین الان ثبت نام کنید

2- ارسال داستان از طریق درج آن در قسمت نظرات(به صورت خصوصی)

3- ارسال به آدرس ایمیل barune.bahari@gmail.com ...ارسال ایمیل

منتظر نوشته ها و خاطرات قشنگتون هستم...

راستی لطفا نظر یادتون نره ، هر داستانیو که خوندین لطفا نظر بذارین...

با تشكر

مديريت عاشقانه

این پست ثابت می باشد ، برای دیدن مطالب جدید به پایین این پست مراجعه کنید.

 

 

زندگی با عشق زیباست...

یه داستان عاشقانه و احساسی فوق العاده قشنگ...

حتما بخونید...شاید واسه خود شما هم پیش اومده باشه...

برای خواندن داستان به "ادامه مطلب" بروید...

با تشکر از سپهر عزیز (ramkall) برای ارسال این داستان قشنگ

ارسال شده توسط ramkall عضو وبلاگ



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:شعر,عشق,عاشقانه, :: 11:35 :: نويسنده : امیر

تا لود شدن عکس صبر کنید

گفتمش یک بوسه خواهم از لبت

گفتا مخواه من بدهکارت نیم کز من طلبکاری کنی

گفتمش یار وفادار توام

گفتا بس است من وفا کی از تو  خواهم تا وفاداری کنی

گفتمش شد ارغوانی چهره ام از هجر

گفت می توان با اشک خونین چهره گلناری کنی!!!

 
دو شنبه 4 بهمن 1384برچسب:داستان عاشقانه,عشق,داستان,love,lovely,lovely story, :: 19:9 :: نويسنده : امیر

قبل اینکه داستان رو بنویسم بگم که ؛ دوستان عزیز پس از خواندن داستان , دیدگاه , نطر و برداشت خودتون رو در مورد داستان و هدف نویسنده از این داستان رو در قسمت نظرات بیان کنید ؛ به بهترین نظر جایزه ای تقدیم میشه! ( البته من هم دستم تنگه و جایزه ناقبله ، اما هدف جایزه نیست!)

یک شب عادی...

نوک انگشتاش یخ زده بود .
دونه های برف به مژه های بلندش چسبیده بود .
تند و تند قدم برمی داشت و تازیانه باد سرد رو روی صورتش صبورانه تحمل می کرد .
پاهای کوچیک و ظریفش از شدت سرما بی حس شده بود .
چادرشو محکم تر به دور خودش پیچید.
از خیابون که رد می شد یه ماشین مشکی آخرین مدل با سرعت از جلوش رد شد و کلی آب گل آلود روی چادر کهنه و سر و صورتش پاشید .
از توی ماشین صدای قهقهه یه دختر که توی دیس دیس موسیقی جاز گم شده بود , گوشاشو آزرد .
یه دختر شاید همسن خودش , شاید کوچیکتر ...

برای مشاهده ی  ادامه ی داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید!



ادامه مطلب ...
 
یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,عشق,ازدواج اینترنتی, :: 23:28 :: نويسنده : امیر

 

ازدواج اینترنتی
در يك چت اينترنتي با هم آشنا شديم، اول همه چيز شوخي بود و بيشتر به عنوان سرگرمي به آن نگاه مي كردم و فكر نمي كردم، يك روز عاشق مردي شوم كه نوشته هايش بيشتر برايم يك طنز بود. اما نمي دانم چرا به او اعتماد كردم، من و آرش در يك گروه چند نفره چت روم آشنا شديم و اولين بار در يك رستوران همديگر را ديديم و كم كم عاشقش شدم.
آرش پسر جذابي بود و همين جذابيت، باعث شده بود تا دختران زيادي به او توجه كنند، قرار ما اين بود كه تولد هر يك از اعضاي گروه كه شد، در يك رستوران جمع شويم و جشن بگيريم.
اما رابطه من و آرش، بيشتر از بقيه بود و تقريبا هفته اي دوبار همديگر را مي ديديم، اول مي خواستيم با هم در كنكور درس بخوانيم، اما در واقع درس خواندن بهانه اي بود كه...


ادامه مطلب ...
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد