عاشقانه
داستان عاشقانه - اس ام اس عاشقانه - خاطرات عاشقانه - شعر - كارت پستال و...
درباره وبلاگ


به عاشقانه خوش اومدين... اينجا هر چي كه بخواي هست! ( البته در مورد عشق) >>> مطالب علمي ، اس ام اس ، داستان ، خاطره ، عكس ، كارت پستال ، شعر و ... ما تلاش مي كنيم تا مطالي كه مي نويسيم بهترين باشه... اميدواريم خوشتون بياد... راستي نظر يادتون نره ها!!!!



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 99
بازدید ماه : 246
بازدید کل : 13845
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
امیر
ريحانه

آخرین مطالب
Christina
destiny
گروه نود و نه
گل سرخی برای محبوبم
به سلامتیه همه پدرها
بچه زرنگ (داستان طنز و جالب)
داستان آموزنده (دعای کوروش)
کوروش کبیر
غول چراغ جادو
خنده تلخ سرنوشت
نامه ای به کوروش کبیر
داستان کوتاه (درس زندگی)
تکه ای از بهشت ...
ستایش . . .
" د ی د ا ر"
نگاه خدا...
یلدات مبارک ....
فرصتی برای ما...
ظهور کن ...
روز میلاد من ...
میهمان ...
آیینه ی نگاهت
دوست داری ببینی بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟! ( 7%) (مطلب ارسالی ازramkall)
داستان زیبای پیرمرد عاشق! (مطلب ارسالی ازramkall)
آخرين قرار...(داستان غمگين)
بيا...
چرا عاشق‌ها ديوونه مي‌شن؟؟؟
يه داستان ارسالي ديگه
داستان خيلي قشنگ - 10سال در کما
داماد بیل گیتس!!!
لیلی و مجنون
تلاش پسرک برای بودن کنار باباش....
صادقانه ترين و بي ريا ترين راه براي بيان عشق...(داستاني كوتاه اما لبريز از عشق)
♥تو رفتي ، من موندمو...♥
عشق از ديدگاه هاي مختلف (طنز)...
وقتي تو نيستي...
چند شعر عاشقانه
عشق رو از هم دريغ نكنيد!!!
افزايش بازديد وبلاگ
بزرگترين اشتباه زندگيم... (ادامه)
بزرگترين اشتباه زندگيم...
به اين ميگن عشق...!!!
love sms
آخ جووووووووووووووووووووووون!
روز والنتین ( در ايران والنتين ممنوعه!!!)
تنها راه رسیدن ....
كارت پستال هاي عاشقانه!
خوش آمد...
زندگی با عشق زیباست...


 

 نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم.  چهار و پنج دقیقه بود!!

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:داستان,داستان قشنگ,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه غمگين, :: 12:21 :: نويسنده : امیر

 به حیاط رفت....دستان خود را باز کرد..سرش را رو به آسمان گرفت..نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست...آسمان غرید و قطره های باران به آرامی صورتش را نوازش می کردند..واز سوز سرما گونه ها وبینی اش بی حس وقرمز شده بود..

 

 

با اینکه هر لحظه اش تو بودی ...تمام زندگی اش تو بودی ..با اینکه تو همه جا باهاش بودی باز هم وجودتو کم داشت...

همیشه ودر همه جا تمام ذهنش تو بودی...زندگی میکرد برای تو..نفس میکشید برای تو...دنیا رو میخواست برای تو...عشق و می خواست با تو..زندگی رو می خواست با تو..

سالهای زیادی رو بی تو ٬ با تو بودن تحمل میکرد ولی دیگه نمی خواست بی تو با تو باشه ٬ بی تو با تو بودن آزارش میداد...شبها توی خیال وقتی آروم می ری سراغش و بغلش می کنی تا آروم بشه نمی دونی که چه ها میکنی با او...

نمی دونی اینطوری بیشتر عذابش می دی ..نمی دونی اینطوری بیشتر داغون میشه...می دونم ..می دونم...ولی ناخواسته داری عذابش می دی ...پس تنها راهش اومدنه...

بیا...بیا و دیگه خیال نباش..

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:داستان,داستان قشنگ,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه غمگين, :: 11:43 :: نويسنده : امیر

دوشنبه سختیروپشت سرگذاشته بودم. آخه بخاطر دیروز که امیر جونم ناراحت شده بود خودمو مقصر میدونستم واسه همین صبح دوشنبه  9بسته از قرص های مختلف یخچالو برداشتمو توی راه مدرسه همشونو خوردم اولش حالم خوب بود ولی کم کم سرم داشت گیج میرفت اشک توچشام جمع شده بود ولی در عین حال میخندیدم دوستم که فهمیده بود چیکار کردم چند تا چک ابدارخوابوندتوی گوشم بعد رفت زنگید به مامان. وقتی مامان اومد رفتیم دکتر. خلاصه اقای دکترم ازخدا بیخبر یه مشت قرص دیگه هم تجویزکرد منم که حالم خراب بود همه رو فحش میدادم  وقتی رسیدیم خونه امیر زنگیده بود ولی من جواب نداده بودم اخه بهش گفته بودم چی شده قربونش برم فکرکرده بود اتفاقی افتاده بهم اس ام اس داده بود که اگه جوابشوندم خودشو میکشه ؛ولی من پیامشوخیلی دیرخوندم وقتی که...........قبل ازخوندن پیام امیر با مامان صحبت کردمو راضیش کردم با امیرصحبت کنه اما بعد خوندن پیام................................حالم بد شد. به گوشیش زنگیدم ولی جواب نمیداد که بالاخره یه اس ام اس اومد خواهرش برام فرستاده بود نوشته بود (بالاخره کارخودتوکردی بهت گفته بود خودشو میکشه)! تمام بدنم داشت میلرزید تاصبح همش حال امیر رو میپرسیدم بهش  6لیترخون زده بودند (رگشوزده بود)سه شنبه حالم یکم خوب بودفقط معده درد داشتم اونروز تو مدرسه جشن داشتیم ولی من تا آخر داشتم گریه میکردم به گوشی امیر یواشکی اس دادم دوستش جواب داد بهوش اومده یه جیغ بلندکشیدم هم گریه میکردم هم میخندیدم همه دورم جمع شده بودن ومات نگاهم میکردن................الانم حالش خوب شده.......خداجون مرسی......ازت معذرت میخوام امیییییییییییییییییییییییییر ببخش

فرستاده شده توسط : زهره

 
دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:داستان,داستان قشنگ,داستان عاشقانه,10سال در کما, :: 23:33 :: نويسنده : امیر

چشم هایتان را باز می کنید. متوجه می شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست هایتان را بررسی می کنید. خوشحال می شوید که بدن تان را گچ نگرفته اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می شود و سلام می کند. به او می گویید، گوشی موبایل تان را می خواهید. از این که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده اید و از کارهایتان عقب مانده اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می آورد. دکمه آن را می زنید، اما روشن نمی شود. مطمئن می شوید باتری اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می دهید. پرستار می آید.

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟

«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».

«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟

«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی شه. شرکت های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی ها مشترکه».

«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».

«شما گوشی تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این که به کما برید». «کما»؟!

باورتان نمی شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده اید. مطمئن هستید که نه می توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می کنید تا زودتر مرخص تان کند.

«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».

«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!

«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».

«چه اتفاقی افتاده»؟

«چیزی نشده! ولی بیرون از این جا، هیچکس منتظرتون نیست».

چشم هایتان را می بندید. نمی توانید تصور کنید که همه را از دست داده اید. حتی خودتان هم پیر شده اید. اما جرأت نمی کنید خودتان را در آینه ببینید.

«خیلی پیر شدم»؟

«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می کشه تا دوره های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..

از پرستار می خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..

«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟

«منظورت چه چیزاییه»؟

«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟

«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».

«طرح جدید چیه»؟

«اگر راننده ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی شه».

«میدون آزادی هنوز هست»؟

«هست، ولی روش روکش کشیدن».

«روکش چیه»؟

«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».

«برج میلاد هنوز هست»؟

«نه! کج شد، افتاد»!

«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».

«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ایرباس A380 مقاومت کنه».

«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟

«اوهوم»!

«چه طور این اتفاق افتاد»؟

«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران گردان برج».

«این که هواپیمای خوبی بود. مگه می شه این جوری بشه»؟

«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».

«چند نفر کشته شدن»؟

«کشته نداد».

«مگه می شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟

«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..

«چرا»؟

«آشپزخونه اش بهداشتی نبود».

«چی می گی؟!… مگه می شه آخه»؟

«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات داگ….».

«الان وضعیت تورم چه جوریه»؟

«خودت چی حدس می زنی»؟

«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».

«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».

«پراید چنده»؟

«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟

«این دیگه چیه»؟

«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده ای از نیسان قشقایی ساختن».

«همین جدیده، چنده»؟

«۷۰میلیون تومن».

«پس ماکسیما چنده»؟

«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».

«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟

«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».

«تونل توحید چه طور»؟

«تا قبل از این که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».

«شهردار بازنشسته شد»؟

«آره».

«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».

«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح ها خوابید».

«چندتا خط مترو اضافه شده»؟

«هیچی! شهردار که رفت، همه جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».

«یعنی چی»؟

«از تونل هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».

«اتوبوس های BRT هنوز هست»؟

«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می شد».

«توی نقش جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»

«نقش جهان رو هم خراب کردن».

«کی خراب کرد»؟

«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».

«خلیج فارس چه طور؟»

«اون هم الان فقط توی نقشه های خودمون، فارسه. توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی».

«خلیج صورتی چیه»؟

«بعضی ها به نشنال جئوگرافیک پول می دادن تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو می کرد. آخرش گوگل لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی…»

«ایران اعتراضی نکرد»؟

«چرا! گوگل رو فیلت.ر کردن».

«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».

«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!

«چیو»؟

«این که همه این چیزها رو خالی بستم».

«یعنی چی»؟

«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی ات»!

«شما جنایتکارید! من الان می رم با رییس بیمارستان صحبت می کنم».

«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».

«ازش شکایت می کنم»!

«نمی تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته».

 

 

خیلی وقت ها قصه ی لیلی و مجنون رو می خونم , اما نمی دونم چرا از خوندنش سیر نمی شم... تو هم بخون قصه ی لیلی ومجنون رو .... البته به زبانی دیگر...

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!

لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.

در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.

خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.

آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...

خدا گفت : لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است

شیطان گفت : آسودگی ست، خیالی ست خوش.

خدا گفت : لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت : ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.

خدا گفت : لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.

شیطان گفت : لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن

خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است

شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...

و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر

چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.

مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.

لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.

خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...

خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.

خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.

عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.

سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.

لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.

خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.

مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.

لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.

خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.

لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.

خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.

لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.

لیلی! زندگی کن

اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟

چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟

چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟

لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.

لیلی به قصه اش برگشت.

این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......

 

مرد دیروقت ، خسته از کار به خانه برگشت


دم در پسر پنج ساله اش را دید .

که در انتظار او بود :

- سلام بابا

- یک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمأ. چه سئوالی؟

- بابا! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید ؟

- مرد با ناراحتی پاسخ داد : این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سئوالی می کنی؟

- فقط می خواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ، بسیار خوب می گویم : ۲۰ دلار !

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید

بعد به مرد نگاه کرد و گفت : می شود ۱۰ دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملأ در اشتباهی . سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی . من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم .

پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد

چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است . شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است . به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد

‐ خوابی پسرم ؟

‐ نه پدر ، بیدارم

‐ من فکرکردم شایدباتو خشن رفتارکرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم . بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست ، خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد .

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ، چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد : برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ....

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
 

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..


در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

 

عشق از دید حاج آقا :

استغفرالله باز از این حرفهای بیناموسی زدی؟؟؟

(جمله ی عاشقانه : خداوند همه ی جوانان را به راه راست هدایتکند)

عشق از دید دختر:

آه ... خدای من یعنی میشه بدون اینکه بابام بفهمه من عاشق بشم ...

( جمله ی عاشقانه : ندارد)

عشق از دید یک ریاضیدان :

عشق یعنی دوست داشتن بدون فرمول

(جمله ی عاشقانه : آه عزیزم به اندازه ی سطح زیر منحنی دوست دارم)

عشق از دید بقال سرکوچه :

والا دوره ی ما عشق .. نبود ننمون رفت و این سکینه خانوم رو واسمون گرفت

(جمله ی عاشقانه : سکینه شام چی داریم ...)

 

عشق از دید اراذل و اوباش :

عشق .. سیخی چند ، برو بچه سوسول دلت خوشه ، خونه خالی نداری ...

(جمله ی عاشقانه : بوبوغ ... خانوم بیا بالا خوش میگذره )

ادامشو در "ادامه مطلب" بخونين!

 



ادامه مطلب ...
 

وقتی تو نیستی ؛ رنگ دریا را دوست ندارم، شب به پایان می رسد ، شب را نیز دوست ندارم؛‌ از لا به لای مریم های خفته با فانوسی کم سو راهی به سویت می جویم و تو نیستی، نیستی تا ببینی که چقدر امشب آسمان زیباتر است اما این آسمان را نیز دوست ندارم.

سالهاست که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم . شاید این بار او مرا دوست نداشت ، شاید این بار ، باری فزون تر در پیش داشت و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع چشمهایش را به زمین می دوخت تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس پروانه های دشت خاطره.

عقربه های زمان به کندی می گذرند ، ‌شاید می خواهند فرصتم را دوچندان کنند،اما حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست وتنها در کنج خلوت این اتاق ، من و ماندم و تجسم یک رؤیا ،‌ من ماندم و اشک های التماس ، من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی . صدایش می کنم و صدایی نمی شنوم ، کلامش را می خوانم و خوانده نمی شوم،‌ به خاک می افتم و اعتنایی نمی بینم ، اما این بار قسمت می دهم به پاکی و قداست فرشتگانت، ‌اگر گاهی آنی نبودم که می خواستی دریایی از ندامت و حسرتم را بپذیر.

لحظات درگذرند و از آنها چیزی نمی ماند جز لحظه های خاموش بیداری. باز هم بهاری دیگر در راه است ، می گویند بهار فصل زیبایی هاست اما تو خودت خوب می دانی که بهار من هیچ گاه بازنخواهد گشت.

بغضی عجیب در گلویم بهانه تو را می گیرد، هر دم با قطرهای گرم مرا می سوزاند ، شکایت ها در نهان دارد و می داند که اگر لب گشاید از من چیزی باقی نخواهد ماند تا به نجوای شبانه اش تسلی بخشم، آرامش کنم و قاب عکس خالی کنار پنجره را برایش با تصوری خیالی مزین کنم.

گاهی وقت ها قلب زمانه از سنگ می شود و اینگونه سرنوشت، ردّپایی عمیق بر پیشانی آنهایی که ماندند و سعادت نداشتند نقش می زند.

کاش می شد من به جای تو می رفتم

در نگاهم خیره شدی ... کمی بغض در چشمانت پیدا بود... اما تو... گفتی دیگر بس است این زندگی.... دیگر خسته بودی ... از من و با من بودن ... ازتمام نگاه هایم ... دیگر از من دل بریده بودی نمیتوانستم باور کنم.. بی تکیه گاهی ر ا ... نبودن ان دستان پر مهر و محبت را ... نبودن ان چشمان زیبا را... نمیدانستم نبودنت را ... چه چیز را باید باور کنم... ازدست دادن عشق را...از دست دادن کسی که عمری عاشقانه مثل بت میپرستیتمش.... یا از دست دادن یه زندگی مشترک را... فقط میدانستم من شکسته شدم... باختم... درزندگی...در رویا... حتی ت و خیال خام بچه گانه ام...دیگر امیدی نیست دستانم تنهاست.... جسمم بی تکیه گاه ست... اما چگونه باور کنم... مرگم را... بی تو بودن را... خودکشی زندگی ام را...چگونه باور کنم... بغض نگاهت را...چگونه باور کنم... رفتن بی بهانه ات را...چگونه باور کنم... چگونه باور کنم جدایی را...ان انتظارتلخ را... ان دور شدن نگاهمان...دستانمان... حتی دور شدن قلب و احساسمان....من چگونه باور کنم دیگردستی نیست که دستانم را از منجلاب زندگی بیرون کشد... چگونه باور کنم که دیگر ان نگاه عاشقانه نیست که بدرقه ی راه زندگی ام باشد... اه ای خدایم چگونه باور کنم که تنهایم و تنهاییی قسمت من است.... تو بگو... ای خدایم چگونه باورکنم..............................

روزی که عشق را قسمت کردند پرواز را به تو دادند .... قفس را به من ساز را به تو دادند .... غم را به من و من تشنه ی کویر دشت بارانم ..... مانند طایفه ی خاک می مانم و دشمن طوفان من هر شب این ساز را به بهانه ی تو به صدا در می آورم

 
شنبه 30 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,داستان عشقولانه,داستان,عشق, :: 9:50 :: نويسنده : امیر

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از  2  ساعت ديدن فيلم و خوردن  3  بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !

 

ادامه از پست پايين ( بزرگترين اشتباه زندگيم...)

ساعت‌ نزديكاي‌ 10 بود كه‌ با بيتا خداحافظ‌ي‌ كردم‌ و به‌ ط‌رف‌   خونه‌ به‌ راه‌ افتادم‌ . ط‌بق‌ عـادت‌ هرشـب‌ تمام‌ تـلفـنها رو   خاموش‌ كردم‌ و صداي‌ تلفن‌ اتـاق‌ خودم‌ رو هم‌ كم‌ كردم‌ . ولي‌    ايندفعه‌ نه‌ براي‌ سارا ، بلكه‌ براي‌ بيتا . به‌ كلي‌ فراموش‌     كردم‌ كه‌ موضوع‌ بيماري‌ سارا رو با بـيـتا در ميون‌ بذارم‌.   ميدونستم‌ كه‌ مريضي‌ و تب‌ سارا ناشي‌ از شكي‌ هستش‌ كه‌ اونشب‌    بهش‌ وارد شد . ميدونستم‌ تقصير من‌ هست‌ ولي‌ بـه‌ روي‌ خـودم‌              
    نمياوردم‌ .ساعت‌ حدود 11 و نيم‌ بود كه‌ تلفن‌ زنگ‌ زد.بهنام‌    بود . بعد از سلام‌ و احوالپرسي‌ گفتم‌ :                               
    - مرتيكه‌ عوضي‌ ! ... تـو نـبايد يـه‌ سراغ‌ از مـا بگيري‌؟              
    - مگه‌ خودت‌ مردي‌ ؟ خب‌ تو يه‌ زنگي‌ ميزدي‌ " مثلا برادر "!              
      چه‌ خبرا ؟ سارا چط‌وره‌ ؟                                           
    نميخواستم‌ بفهمه‌ كه‌ ديگه‌ سارا نيست‌ و بـيـتا هست‌ . دلـم‌    نميخواست‌ ميفهميد كه‌ حالا بيتا مال‌ من‌ هستش‌ و سـارا روي‌   تخت‌ بيمارستان‌ افتاده‌ . براي‌ همين‌ چيزي‌ بـهـش‌ نـگـفـتم‌.              
    فقط‌ گفتم‌ :                                                         
    - پسره‌ خر ... باز كه‌ خودتو براي‌ ايـن‌ دخـتر لـوس‌ كردي‌؟              
    - بيتا رو ميگي‌ ؟ . بره‌ گمشه‌ . خـيـلي‌ خـوشـم‌ مـياد ازش‌  همش‌ هم‌ آويزون‌ ميشه‌ .    كلي‌ حرف‌ زديم‌ ، در مورد زمـيـن‌ و زمون‌ ، از نويد پرسيدم‌ ، گفت‌ كه‌ دو روز پيش‌ دعوا كـرده‌ و با چاقو زده‌ تو بازوي...



ادامه مطلب ...
 

اينم يه داستان خيلي خيلي قشنگ كه همتون رو تحت تاثير قرار مي ده! ميگي نه؟ امتحان كن!

راستي چون داستان يه كم طولانيه و اگه خوستين مي تونين دانلود كنيد و بعدا بخونيد...

لينك دانلود رو هم تو "ادامه مطلب" گذاشتم

سارا رو خـيلي‌ دوست‌ داشـتم‌ . به‌ انـدازه‌ تـمـام‌ خـواسـته‌هايي‌   كه‌ داشتم‌ اونو ميخواستم‌ . اولين‌ عشق‌ من‌ بود . هـنوز خـودم‌ رو نوجوون‌ ميدونستم‌ كه‌ باهاش‌ آشنا شدم‌ . توي‌ جمع‌ مـا - از هـمون‌ جمعهايي‌ كه‌ توي‌ سن‌ و سال‌ ما يعني‌ 18 19 سالگي‌ چـندتا دخـتر و پسر تشكيل‌ ميدن‌،باهم‌ كوه‌ ميرن‌،مهموني‌ ميرن‌،خلاصه‌ باهم‌`زندگي‌` ميكنن‌ - دوستيمون‌ شكل‌ گرفت‌.به‌من‌ ميگفت‌ " كيارش‌،تو اولين‌ عـشق‌ من‌ هستي‌. " من‌ هم‌ به‌شوخي‌ بهش‌ ميگفتم‌ " فرصـت‌ نداشـتي‌ . والـه‌         
    الان‌ مال‌ يكي‌ ديگه‌ بودي‌ . " . و اون‌ مثل‌ همـيشه‌ اخـم‌ مـيكرد، اخمي‌ كه‌ شيريني‌ هزاران‌ لبخند رو بـراي‌ مـن‌ داشـت‌ . هـرروز ما  با هم‌ ميگذشت‌ ، روزي‌ نبود كه‌ حداقـل‌ 5 تا 6 سـاعت‌ باهم‌ تلفني‌ صحبت‌ نكنيم‌ . از بودن‌ با اون‌ لذت‌ ميبردم‌ و غم‌ و غـصـه‌اي‌ اگـر برام‌ وجود داشت‌ فراموش‌ ميكردم‌ . يادمه‌ بهش‌ گفتم‌ " سـارا جـون‌ ، اينقدر به‌ من‌ نگو كيارش‌ . بگو كيا . مثل‌ بـقيه‌ بـچـه‌هـا تو هم‌ با من‌ راحت‌ باش‌ " و اون‌ ميگفت‌ " اگه‌ عشق‌ و علاقه‌ با تـيكه‌  و پاره‌ كردن‌ اسم‌ آدما بـوجود مـياد من‌ اون‌ محـبـت‌ و عـشـق‌ رو   نميخوام‌ ".وچقدر اين‌ حرفش‌ به‌دلم‌ ميشست‌.درسم‌ خوب‌ شده‌ بود واين‌         
    بخاط‌ر وجود اون‌ بود ، تا اون‌ بـود مـن‌ هم‌ بـودم‌ و اگه‌ ميرفـت‌  نه‌،تصورش‌ هم‌ مشكل‌ بود...



ادامه مطلب ...
 
شنبه 18 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,داستان عشقولانه,داستان,عشق, :: 13:45 :: نويسنده :
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
مطلب ارسالی ازramkall
 
 



ادامه مطلب ...
 

سلامممممممممممم........دوستان به وبلاگ خودتون خوش اومدید..............این وبلاگ ویژه ی تمامی عاشقان هستش........

داستان های این وبلاگ کاملا عاشقانه و رومانتیک و زیبا هستش ، پیشنهاد میکنم حتما اونها رو بخونید

راستی، دوستان عزیز  اگه خاطره ای (شاد یا غمگین) از خودتون یا آشنایانتون دارید می تونید اون رو برای من ارسال کنید تا با نام خودتون(در صورت تمایل) در این وبلاگ قرار گیرد و بقیه دوستان اون رو بخونند.

برای ارسال داستان و خاطرات شما چندین راه وجود داره:

1- عضو شدن در وبلاگ و ارسال داستان از طریق کنترل پنل اعضا (به دلیل ارسال سریعتر و امکان نوشتن خاطرات و ارسال آن توسط ویرایشگر پیشرفته وبلاگ ؛ ما این روش رو پیشنهاد میکنیم)... همین الان ثبت نام کنید

2- ارسال داستان از طریق درج آن در قسمت نظرات(به صورت خصوصی)

3- ارسال به آدرس ایمیل barune.bahari@gmail.com ...ارسال ایمیل

منتظر نوشته ها و خاطرات قشنگتون هستم...

راستی لطفا نظر یادتون نره ، هر داستانیو که خوندین لطفا نظر بذارین...

با تشكر

مديريت عاشقانه

این پست ثابت می باشد ، برای دیدن مطالب جدید به پایین این پست مراجعه کنید.

 

 
دو شنبه 4 بهمن 1384برچسب:داستان عاشقانه,عشق,داستان,love,lovely,lovely story, :: 19:9 :: نويسنده : امیر

قبل اینکه داستان رو بنویسم بگم که ؛ دوستان عزیز پس از خواندن داستان , دیدگاه , نطر و برداشت خودتون رو در مورد داستان و هدف نویسنده از این داستان رو در قسمت نظرات بیان کنید ؛ به بهترین نظر جایزه ای تقدیم میشه! ( البته من هم دستم تنگه و جایزه ناقبله ، اما هدف جایزه نیست!)

یک شب عادی...

نوک انگشتاش یخ زده بود .
دونه های برف به مژه های بلندش چسبیده بود .
تند و تند قدم برمی داشت و تازیانه باد سرد رو روی صورتش صبورانه تحمل می کرد .
پاهای کوچیک و ظریفش از شدت سرما بی حس شده بود .
چادرشو محکم تر به دور خودش پیچید.
از خیابون که رد می شد یه ماشین مشکی آخرین مدل با سرعت از جلوش رد شد و کلی آب گل آلود روی چادر کهنه و سر و صورتش پاشید .
از توی ماشین صدای قهقهه یه دختر که توی دیس دیس موسیقی جاز گم شده بود , گوشاشو آزرد .
یه دختر شاید همسن خودش , شاید کوچیکتر ...

برای مشاهده ی  ادامه ی داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید!



ادامه مطلب ...
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد