لیلی و مجنون ( طنز )!
عاشقانه
داستان عاشقانه - اس ام اس عاشقانه - خاطرات عاشقانه - شعر - كارت پستال و...
درباره وبلاگ


به عاشقانه خوش اومدين... اينجا هر چي كه بخواي هست! ( البته در مورد عشق) >>> مطالب علمي ، اس ام اس ، داستان ، خاطره ، عكس ، كارت پستال ، شعر و ... ما تلاش مي كنيم تا مطالي كه مي نويسيم بهترين باشه... اميدواريم خوشتون بياد... راستي نظر يادتون نره ها!!!!



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 372
بازدید کل : 14185
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
امیر
ريحانه

آخرین مطالب
Christina
destiny
گروه نود و نه
گل سرخی برای محبوبم
به سلامتیه همه پدرها
بچه زرنگ (داستان طنز و جالب)
داستان آموزنده (دعای کوروش)
کوروش کبیر
غول چراغ جادو
خنده تلخ سرنوشت
نامه ای به کوروش کبیر
داستان کوتاه (درس زندگی)
تکه ای از بهشت ...
ستایش . . .
" د ی د ا ر"
نگاه خدا...
یلدات مبارک ....
فرصتی برای ما...
ظهور کن ...
روز میلاد من ...
میهمان ...
آیینه ی نگاهت
دوست داری ببینی بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟! ( 7%) (مطلب ارسالی ازramkall)
داستان زیبای پیرمرد عاشق! (مطلب ارسالی ازramkall)
آخرين قرار...(داستان غمگين)
بيا...
چرا عاشق‌ها ديوونه مي‌شن؟؟؟
يه داستان ارسالي ديگه
داستان خيلي قشنگ - 10سال در کما
داماد بیل گیتس!!!
لیلی و مجنون
تلاش پسرک برای بودن کنار باباش....
صادقانه ترين و بي ريا ترين راه براي بيان عشق...(داستاني كوتاه اما لبريز از عشق)
♥تو رفتي ، من موندمو...♥
عشق از ديدگاه هاي مختلف (طنز)...
وقتي تو نيستي...
چند شعر عاشقانه
عشق رو از هم دريغ نكنيد!!!
افزايش بازديد وبلاگ
بزرگترين اشتباه زندگيم... (ادامه)
بزرگترين اشتباه زندگيم...
به اين ميگن عشق...!!!
love sms
آخ جووووووووووووووووووووووون!
روز والنتین ( در ايران والنتين ممنوعه!!!)
تنها راه رسیدن ....
كارت پستال هاي عاشقانه!
خوش آمد...
زندگی با عشق زیباست...


 
دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,لیلی و مجنون, :: 11:17 :: نويسنده : امیر

ليلي‌ و مجنون‌                               
يكي‌، دو ماهي‌ بود كه‌ تصميم‌ گرفته‌بودم‌  عاشق‌ كسي‌ بشوم‌. راستش‌، تقصير  خودم‌ نبود. هر وقت‌  از جلوي‌ كتـابفروشي‌ آقاي‌ محمدي‌ رد مي‌شدم‌ انگـار شيط‌ان‌ دستم‌ را مي‌گرفت‌ و مرا مي‌كشاند داخل‌ كتابفروشي‌ و يكراست‌ مي‌برد به‌ ط‌رف‌ قفسه‌ء كتابهـاي‌ داستـان‌ و بعد يكي‌ از كتابهـا را درمي‌آورد و مي‌داد دستم‌، من‌ هم‌ مجبور مي‌شدم‌ آنرا ورق‌ بزنم‌ و بخرم‌ و بعد نمي‌دانم‌  چط‌وري‌ بود كه‌ هر وقت‌ كتابي‌ مي‌خواندم‌ دلم‌ مي‌خواست‌ عاشق‌ بشوم‌. بالاخره‌ هم‌ تصميم‌ گرفتم‌ همين‌ كـار را بكنم‌ چند روزي‌ گشتم‌ دور و برم‌ تـا خوش قيـافه‌ترين‌ دختر محله‌مـان‌ را پيدا كردم‌. دم‌ دست‌ترين‌ دختـري‌ كه‌ مي‌شد بي‌دردسر عـاشقش‌ شد. بدون‌ اين‌ كه‌ تـاكسي‌ سوار بشوي‌ و دور و بر محله‌ء دختر غريبه‌اي‌ بروي‌ و احيانا" بچه‌هاي‌ محلـه‌شـان‌ از تو بپرسند اين‌ جا چه‌ كار داري‌؟ و بعد جوابي‌ نداشته‌ بـاشي‌ كه‌ بدهي‌ و آن‌ وقت‌ كتك‌ مفصلي‌ بخوري‌. سيما همسايه‌ء خودمان‌ بود و براي‌ همين‌ هم‌ هيچ‌ مانعي‌ براي‌ اين‌ كه‌ عاشقش‌ بشوم‌ وجود نداشت‌. باري‌ همين‌ هم‌ بود كه‌ تصميم‌ گرفتم‌ عـاشقش‌ بشوم‌حتما" مي‌پرسيد چه‌ فـايده‌اي‌ دارد كه‌ بگويم‌ من‌ كي‌ به‌ دنيـا آمده‌ام‌ يا  چندتـا خواهـر و برادر دارم‌، كي‌ به‌ مدرسه‌ رفـتم‌ و اين‌ كه‌ پدرم‌ معلم‌      
شيمي‌ بود و در تهران‌ زنـدگي‌ مي‌كرديم‌ . پدرم‌ از تهـران‌ منتقـل‌ شد به‌ كـرمان‌ و تصميم‌ گرفت‌ كه‌ در كـرمان‌ زنـدگي‌ كند و در آنجـا يك‌ خـانه‌ء دوط‌بقه‌ اجاره‌ كرديم‌ كه‌ صد و پنجاه‌ تومـان‌ اجـاره‌اش‌ بود و در يكي‌ از      
خيـابان‌هاي‌ قـديمي‌ شهر و بعد هـم‌ پدرم‌ مدير دبيرستان‌ شد و رفتيم‌ به‌  خانه‌هاي‌ سازماني‌ كه‌ در كنار سينما پارامونت‌ بود و خانه‌مان‌  فقط‌ پنج‌ تا خانه‌ با خانه‌ء سيما فاصله‌ داشت‌ و غير از سيما هم‌ در همسايگي‌ مـا      
دختري‌ همسن‌ و سال‌ من‌ نبود و شايد به‌ همين‌ خاط‌ر بود كه‌ من‌ عاشقش‌ شدم‌.  يعني‌ مي‌خواستم‌ عاشقش‌ بشوم‌. حالا خيالتان‌ راحت‌ شد! مـرا مجبـور كرديد  كـه‌ اين‌ همه‌ حرف‌ بزنـم‌. مگر همه‌ء نويسنده‌هـا راجع‌ به‌ جد و آبـادشان‌ 
توضيح‌ مي‌دهند.    و اما درباره‌ء اين‌ سيما خانم‌ كه‌ من‌ عاشقش‌ شدم‌، يعني‌ مي‌خواستم‌ عاشقش‌ بشوم‌. سيما تا سه‌ سال‌ پيش‌ از اينكه‌ من‌ عاشقش‌ بشوم‌ يك‌ دختر دماغوي‌  نق‌ نقو و بهـانه‌گيـر بود كه‌ دائمـا" لاي‌ در خـانه‌شـان‌ هـمين‌ط‌ور صـاف‌   مي‌ايستـاد و بيرون‌ را نگـاه‌ مي‌كرد. انـگـار مـي‌ايستـاد لاي‌ در كه‌ اگر خواستند او را بـدزدند، فوري‌ بپرد داخل‌ خانه‌. فكر مي‌كنيد سيما لاي‌ در  كه‌ مي‌ايستاد چه‌ كـار مي‌كرد. هيچي‌، فقط‌ از همان‌ لاي‌ در صاف‌ و سيخ‌ چشمش‌  را مي‌دوخت‌ به‌ برادر كوچكش‌ علي‌ كه‌ جلوي‌ خانه‌شان‌ ولو بود. واي‌ به‌ روزي‌  كه‌ يكي‌ از بچه‌هاي‌ محل‌ با علي‌ دعوايش‌ مي‌شد. آن‌وقت‌ سيما مي‌زد زير گريه‌ و داد و هوار به‌ راه‌ مي‌انداخت‌. من‌ هم‌ كه‌ خدا مي‌داند چه‌ قدر از دختـر  هاي‌ زرزرو بدم‌ مي‌آيد. راستش‌ را بخواهيد من‌ از اين‌ كار سيما خيلي‌ بدم‌  مي‌آمد، اما بيشتر از آن‌ كه‌ از كارش‌ بدم‌ بيايد، مي‌ترسيدم‌. براي‌ هميـن‌  هم‌ وقتي‌ مي‌خواستم‌ علي‌ را كتك‌ بزنم‌ كلكي‌ جور مي‌كردم‌ و مي‌كشاندمش‌ به‌يك‌  كوچه‌ ديگر و آن‌ وقت‌ او را حسابي‌ مي‌زدم‌ البته‌ فقط‌ از جيغ‌وداد سيمـا نبود كه‌ بدم‌ مي‌آمد. قيافه‌ء نحسش‌ هم‌ حالم‌      را به‌ هم‌ مي‌زد. صورتـش‌ آن‌ زمـانها پر جوش‌ بود، انـگار كه‌ نان‌ تافتون‌     
افتاده‌ باشد توي‌ تنور. از همه‌ء اينها گذشته‌ لباس‌ سيما هم‌ حالم‌ را به‌  هم‌ مي‌زد. يك‌ پيژامه‌ء چيت‌ مي‌پوشيد و يك‌ دامن‌ قرمز هم‌ پايش‌ مي‌كرد، عين‌ دلقكها. خدا مي‌داند كه‌ از هيچ‌ چيزي‌ مثل‌ دختر بچه‌هاي‌ ده‌دوازده‌ ساله‌اي‌     
كه‌ روي‌ پيژامه‌شان‌ دامن‌ قرمز بپوشند، بدم‌ نمي‌آيد. يك‌ كفش‌ پاشنه‌ بلـند  هم‌ پايش‌ مي‌كرد كه‌ مثلا" بگويد قدش‌ بلند است‌. من‌هم‌ از زور قيافه‌ء نحسش‌  هر دو روز يكبار برادرش‌ را كتك‌ مي‌زدم‌!   اما چندروزي‌ بود كه‌ داشتم‌ عاشق‌ سيما مي‌شدم‌ و ديگر علي‌ را كتك‌ نمي‌زدم‌. چون‌ بايد يك‌ جوري‌ عشقم‌ را به‌ او نشان‌ مي‌دادم‌. خلاصه‌، دردسرتـان‌ ندهـم‌      صبح‌ كله‌ء سحر همان‌ روزي‌ كه‌ تصميم‌ گرفته‌بودم‌ عاشق‌ سيما بشوم‌، يك‌ شلوار سفيد پاچه‌ گشاد پوشيدم‌، پيراهن‌ سفيد و قهوه‌اي‌ چهارخانه‌ء خواهرم‌ را هم‌ با قربان‌ صدقه‌ رفتن‌ قرض‌ كردم‌. اول‌ صبح‌ هم‌ سرم‌ را كردم‌ زير اب‌ يخ‌ و با شامپوي‌ مفصلي‌ موهايم‌ را شستم‌. البته‌ ادم‌ نبايد زير اب‌ سرد موهـايش‌ را بشويد، چون‌ اب‌ سرد مي‌ريزد پشت‌ گـردن‌ ادم‌ و ادم‌ از سـرمـا چندشش‌ مي‌شود   امـا عشق‌ و عـاشقي‌ اين‌ حـرفها سرش‌ نمي‌شد. خلاصه‌ با هر مكافاتي‌ كه‌ بود، سرم‌ را شستم‌ و بعد با سشوار برادر بزرگم‌، موهـايـم‌ را خشك‌ كـردم‌. شده‌     بودم‌ يك‌ تكه‌ ماه‌! سبيلهـايم‌ را هم‌ كه‌ يكي‌ در ميـان‌ در امده‌بود بـا يك‌     تيغ‌ نصفه‌ كه‌ يكي‌ دو ماهي‌ بود براي‌ روز مبادا قايم‌ كرده‌بودم‌ تراشيدم‌ و صاف‌ و صوفش‌ كردم‌. مادرم‌ نگاهي‌ به‌ قيافه‌ام‌ كرد و سرش‌ را همين‌ ط‌ور تكان‌    
داد به‌ راست‌ و چپ‌. مثلا" مي‌خواست‌ بگويد كه‌ خيلي‌ ناراحت‌ است‌. مـن‌ هم‌ به‌  رويش‌ نياوردم‌. مادرم‌ به‌ تركي‌ حرف‌ خيلي‌ بدي‌ به‌ من‌ زد. منظ‌ورش‌ اين‌ بـود كـه‌ من‌ مثـل‌ ميمون‌ شده‌ام‌. مـادرم‌ و پـدرم‌ توي‌ خانه‌ تركي‌ مي‌زنند، براي‌     همين‌ گوشمان‌ عادت‌ دارد ولي‌ زبانمان‌ عادت‌ ندارد. وقتي‌ جمله‌ء مـادرم‌ را شنيدم‌ خيلي‌ به‌ من‌ برخورد. مـعلوم‌ بود كه‌ خيلي‌ خوش‌تيپ‌ شده‌بودم‌. مـادرم‌ هم‌ اينرا مي‌دانست‌، منتهي‌ مي‌خواست‌ اذيتم‌ كند. هيچ‌ حرفي‌ به‌ مادرم‌ نگفتم‌  چون‌ مي‌دانستم‌ كه‌ ته‌ دلش‌ دارد از پسر خوش‌ تيپش‌ كيف‌ مي‌كند! دلم‌ به‌ حالش‌   سوخت‌ كه‌ نمي‌توانست‌ مرا بغل‌ كند و بگويد: " الهي‌ قربون‌ پسر خوشگلم‌ برم‌ مث‌ يه‌ تيكه‌ مـاه‌ شدي‌! " دوبـاره‌ برگشتم‌ توي‌ دستشويي‌ و توي‌ اينه‌ نگـاه‌  كـردم‌ تـا ببينم‌ واقعا" مثـل‌ ميمون‌ شده‌ام‌ يا نه‌؟ يك‌ كمي‌ ادا دراوردم‌.  زبانم‌ را بيرون‌ اوردم‌، دستهايم‌ را كردم‌ توي‌ گوشهايم‌ و چشمهايـم‌ را چپ‌ كردم‌ و بعد سعي‌ كردم‌ اداي‌ ميمونها را دربياورم‌. مثل‌ اينكه‌ مادر خيلـي‌ هم‌ بي‌ربط‌ نمي‌گفت‌.زود حواسم‌ سر جايش‌ امد. نبايد روز اول‌ عشق‌ و عـاشقي‌ را خـراب‌ مي‌كردم‌.رفتم‌ داخل‌ اتاق‌ مهمانخانه‌ يعني‌ همـان‌ جايي‌ كه‌ برادر بزرگـم‌، پشت‌ مبل‌، شيشه‌ادكلن‌ 707 را قايم‌ مي‌كرد. بقدر نصف‌ استكان‌ ادكلـن‌ ريختم‌ توي‌ مشتم‌ و سر و گردن‌ و دستهـا و پيـراهن‌ و همه‌ جـايم‌ را خوشبـو كـردم‌. البته‌، مي‌دانستم‌ كه‌ شب‌ را بايد كتك‌ بخورم‌ ولي‌ چاره‌اي‌ نبود. من‌ براي‌ اين‌ عشق‌، هر زجـري‌ را بايد تحمل‌ مي‌كردم‌، كتك‌ خوردن‌ كه‌ چيـزي‌ نبـود. خـلاصه‌، زدم‌  بيـرون‌ از خـانه‌، امانه‌، يـادم‌ رفت‌. رفتـم‌ اشپزخانه‌ سراغ‌ مامان‌. حساب‌ كردم‌، ديدم‌ شكون‌ ندارد اول‌ عشق‌ و عاشقي‌، ادم‌ با مادرش‌ دعوايش‌ بشود. و موهايش‌ را بوسيدم‌ و گفتم‌: " خداحافظ‌ ". امـا مـادرم‌ جوابي‌ نداد و فقط‌ سرش‌ را اين‌ ط‌رف‌ و ان‌ ط‌رف‌ تكـان‌ داد كه‌ مثلا" بگويد من‌ خيلي‌ رفتـارهـاي احمقانه‌ مي‌كنم‌. راستي‌، نگفتـم‌ كه‌ سيما از وقتي‌ تصميم‌ گرفتم‌ عاشقش‌ بشوم‌ خـيلي‌ عوض‌ شده‌    
بود. ديگر يك‌ دختر دوازده‌، سيزه‌ ساله‌ء لاغر مردني‌ لنـدوك‌ و بدقيافه‌ كه‌  صورتش‌ يـك‌ ميليون‌ جوش‌ داشت‌، نبود. انگـار يك‌ دفعه‌ بزرگ‌ شده‌ باشد و قد كشيده‌ باشد. صورتش‌ هم‌ ديگر اصـلا" جوش‌ نداشت‌. خيلي‌ هم‌ خوب‌ شده‌ بود، يك‌  تكه‌ ماه‌ كه‌ رويش‌ نقاشي‌ كرده‌ باشند. من‌ با لباس‌ سفيد تازه‌ام‌ رفتم‌ سراغ‌  برادر سيما. دو سـه‌ روزي‌ بود كه‌ رابط‌ه‌ء مـا خوب‌ شده‌ بود. رفتم‌ روبروي‌  خانه‌شان‌ نشستم‌ و شروع‌ كرديم‌ در پياده‌رو روبروي‌ خانه‌شان‌، زير سايه‌ء يك‌  درخت‌ شط‌رنج‌بازي‌. من‌ هم‌ دائما" زير چشمي‌ سيما را نگـاه‌ مي‌كردم‌. در عرض‌  بيست‌ دقيقه‌ دو بـار ناپلئوني‌ خوردم‌. من‌، بهترين‌ شط‌رنج‌باز محله‌ از علي‌كه‌ تازه‌ خودم‌ يك‌ ماه‌ پيش‌ به‌ او شـط‌رنج‌ ياد داده‌بودم‌، دوبار نـاپلئوني‌ خوردم‌. اصلا" مهره‌هـا را نمي‌ديدم‌. بسوزد پدر عـاشقي‌! بيست‌ دقيقه‌اي‌ ط‌ول‌كشـيد كه‌ من‌ كـاملا" عـاشق‌ سيما شدم‌. و فكر نمي‌كنم‌ هـيچكس‌ به‌ اين‌ زودي‌  بتواند عاشق‌ كسي‌ بشود. اخر برايتان‌ نگفتم‌ كه‌ من‌ هميشه‌ معدلم‌ بالاتر ازهيجده‌ مي‌شد. البته‌ سيما خودش‌ هم‌ ان‌ روز دامن‌ قرمز قشنگـي‌ پوشيده‌بود و موهايش‌ را دم‌اسبي‌ بسته‌بود و باعث‌ مي‌شد تا ادم‌ زودتر عـاشقش‌ بشود. ولي‌ بهرحـال‌ بيست‌ دقيقه‌ براي‌ عـاشق‌ شدن‌، ان‌ هم‌ سـاعت‌ نه‌ صبح‌ خيلي‌ كم‌ بود. حالا چرا نه‌ صبح‌؟ اخر ادم‌ ساعت‌ نه‌ صبح‌ هنوز حواسش‌ نيست‌. هنوز يك‌كمي‌ ازخوابـش‌ مـانده‌است‌. مثـلا" فرض‌ كنيد مـجنون‌ سـاعت‌ 9 صبح‌ ببينـد كه‌ ليلي‌ خميـازه‌ مي‌كشد. شمـا بگوييد مگر ادم‌ مـي‌شود عـاشق‌ كسي‌ بشود كه‌ خميازه‌  مي‌كشد؟ يـا هنوز صورتـش‌ را نشسته‌ است‌؟ در عوض‌ شبهـا خيلي‌ كيف‌ دارد كه‌    
ادم‌ عـاشق‌ بشود. اسمـان‌ پر از ستـاره‌ است‌. چراغهـاي‌ پارك‌ روشن‌ مي‌شود.چراغهاي‌ سينما از دور برق‌ مي‌زند. اصلا" شبها ادم‌ يك‌ جوري‌ مي‌شود. انگاريك‌ نفر ادم‌ را هل‌ مي‌دهد كه‌ عاشق‌ بشود. اما گفتم‌ كه‌، سيمـا خيلي‌ خوشگل‌  شده‌بود و من‌ واقعا" زحمت‌ نكشيدم‌ تا ان‌ موقع‌ صبح‌ عاشقش‌ بشوم‌. خـلاصه‌ ان‌  روز تـا مي‌شد به‌ علي‌ رو دادم‌، هي‌ نـاپلئوني‌ زد. و من‌ هم‌ هي‌ نگاه‌ كردم‌  به‌ سيما. كفش‌ سيمـا صورتي‌ بود، يك‌ پـاپيون‌ خيلي‌ كوچك‌ هم‌ ان‌ ط‌رفش‌ داشت‌. اصلا" ان‌  روز همه‌ چيز سيما قشنگ‌ شده‌بود. دوبـاره‌ علي‌ گفت‌: " كيش‌ و مات‌ ". سيما    
هم‌ از در خانه‌ امد جلوتر و بـالاي‌ سر ما رسيد. دلـم‌ تاپ‌ تاپ‌ مي‌زد. مثل‌  ايـنكه‌ راستي‌ راستي‌ عاشقش‌ شده‌بودم‌. امد ايستاد بالاي‌ سرم‌ و به‌علي‌ گفت‌:  تو كه‌ مي‌گفتي‌ اين‌ قهرمان‌ شط‌رنجه‌!؟ و بعد با انگشتهايش‌ مرا نشـان‌ داد.    
راستش‌ خيلي‌ به‌ من‌ برخورد. به‌ من‌ گفته‌ بود: اين‌...انگار من‌ اسم‌ ندارم‌. بايد همان‌ اول‌ عشق‌ و عاشقي‌ يك‌ كـاري‌ مي‌كردم‌. اما هيچ‌ كاري‌ نكردم‌. اخر  بدجوري‌ عاشق‌ شده‌بودم‌. علي‌ هم‌ شط‌رنجش‌ را جمع‌ كرد و رفت‌. سيما هم‌ در را بست‌. انگار با من‌ لج‌ كرده‌بود. حتما" فهميده‌بود كه‌ عاشقش‌ شده‌ام‌. خيـلي‌ بد شد. اين‌ دفعه‌ بايد خيلي‌ چيزها را به‌ او نشان‌ مي‌دادم‌. اما چه‌ جوري‌؟ خيـلي‌ فكر كردم‌. مغزم‌ داغ‌ شده‌بود افتـاب‌ كـله‌ام‌ را كبـاب‌ مي‌كرد. ساعت‌    
دوازده‌ ظ‌هـر شده‌بود و اصلا" وقت‌ خوبي‌ براي‌ عشق‌ و عـاشقي‌ نبود. گرسنه‌ام‌ هم‌ شده‌بود، اما اگر مي‌رفتم‌ خانه‌ ديگر همه‌ چيز تمام‌ مي‌شد. فكري‌ به‌ سرم‌  زد. رفتم‌ توپ‌ فوتبال‌ را از خانه‌ اوردم‌ و انداختم‌ توي‌ خانه‌ء سيما. بعد هم‌ با ارامش‌ در زدم‌. بايد مثل‌ كتابها حرف‌ مي‌زدم‌. سيما در را باز كرد. گفتم‌: سلام‌، ايا حالتان‌ خوب‌ است‌؟  گفت‌ : علي‌ خوابيده‌.     گفتم‌: توپ‌ اين‌ جانب‌ در خانه‌ حضرت‌عالي‌ افتـاده‌است‌، لط‌فـا" ان‌ را به‌ من‌    
بدهيد.  سيما يك‌ نگـاه‌ عجيب‌ و غريبي‌ به‌ مـن‌ كرد، انگـار كه‌ من‌ ديوانه‌ام‌. چيزي‌ نگفت‌، فقط‌ در را محكم‌ به‌ هم‌زد و رفت‌. دو دقيقه‌اي‌ گذشت‌. و من‌ مي‌خواستم‌  دوباره‌ در بزنم‌ كه‌ مادر سيما در را باز كرد توپ‌ پاره‌ شده‌ را پـرت‌ كرد  توي‌ سينه‌ام‌. يك‌ چاقوي‌ اشپزخـانه‌ هم‌ دستش‌ بود. راستش‌ ترسيدم‌. رفتـم‌ به‌ خانه‌مان‌ و بدون‌ اينكـه‌ غذا بخورم‌ فكر كردم‌. قلبم‌ اتش‌ گرفته‌بود. بـايد مثـل‌ يك‌ مرد تـلافي‌ مي‌كردم‌. اما هوا گرم‌ بود و نمي‌شد مثل‌ يك‌ مرد تـلافي‌    
كرد. عشق‌ و گرسنگي‌ با هم‌ قـاط‌ي‌ شده‌بود و حـالم‌ را خيـلي‌ بد كرده‌بود. گرفتم‌  خوابيـدم‌ تا سـاعت‌ پنج‌ بعدازظ‌ـهر كه‌ دوبـاره‌ از خانه‌ زدم‌ بيرون‌. دم‌درخانه‌، علي‌ ايستاده‌بود. سيما هم‌ داشت‌ با پسرخاله‌اش‌ حرف‌مي‌زد.اتش‌ گرفتم‌.   
رفتم‌ جلو و يك‌ مشت‌ محكم‌ كوبيدم‌ توي‌ دماغ‌ پسرخـاله‌ء سيما و دويدم‌ بط‌رف‌ خـانه‌مان‌. انهـا هم‌ دويدند دنبال‌ من‌. در را بستم‌ و پشت‌ در نشستم‌. حالا سيما مي‌فهميد كه‌ بـا يك‌ مرد ط‌رف‌ است‌. همين‌ط‌ور پشت‌ در نشسته‌بودم‌ كه‌ يك‌ دفعه‌ صداي‌ جريـنگ‌ شيشه‌ بلند شد. پسرخاله‌ء سيما با سنگ‌ زده‌بود و شيشه‌ء خانه‌ء ما را شكسته‌بود. قبل‌ از اينكه‌ مادرم‌ خبردار بشود كه‌ چه‌ شده‌، از در خـانه‌ زدم‌ بيرون‌. علـي‌ و سيما و پسرخـاله‌اش‌ داشتند به‌ ط‌رف‌ خانه‌شان‌ مي‌دويدند. يك‌ سنگ‌ برداشتم‌ و بط‌رف‌ پسرخـاله‌اش‌ پرت‌ كردم‌، مواظ‌ب‌ بودم‌ كه‌  به‌ سيما نخورد، چون‌ هنوز عاشقش‌ بودم‌. كفش‌ پسرخاله‌ء سيما قبل‌ از اينكه‌  وارد خانه‌ بشود از پايش‌ درامد و من‌ هم‌ كه‌ تا به‌ حال‌ شيشه‌ء پنجره‌ خانه‌ و توپـم‌ را بـابت‌ عاشقي‌ قرباني‌ كرده‌بودم‌ كفش‌ او را برداشتم‌ و با تمام‌ زوري‌ كه‌ داشتم‌ پاره‌كردم‌ و بعد هم‌ پرتش‌ كردم‌ داخل‌ خانه‌شان‌. صداي‌ جرينگ شيشه‌ خانه‌شان‌ كه‌ امد دلم‌ خنك‌ شد. اما ماجرا به‌ همين‌ جا ختم‌ نشد.  فردا، هم‌ از برادرم‌ بابت‌ ناخنكي‌ كه‌ به‌ ادكلنش‌ زده‌بودم‌ كتك‌ خوردم‌ و هم‌ از پدرم‌ بـابت‌ شيشه‌ خانه‌ و هم‌ مادرم‌ جلوي‌ مادر علي‌ گوشم‌ را كشيد و زد توي‌ سرم‌. چقدر ان‌ لحظ‌ـه‌ دردنـاك‌ بود. بعدها پسرخاله‌ء علي‌ زنگ‌ درخانه‌ء    ما را كند و من‌ هم‌ به‌ تلافي‌ اين‌ كار چرخ‌ ماشين‌ پدر علي‌ را پنچر كردم‌.و  پسرخـاله‌ء علي‌ هم‌ درخت‌ جـلوي‌ خانه‌ء ما را با نفت‌ اتش‌ زد و من‌ كه‌ قراربود برنـده‌ء اخر بـاشم‌ يك‌ شب‌ كه‌ علي‌ و سيما و پدر و مادرش‌ بيرون‌ رفته‌ بودند از ديوار پشتي‌ خانه‌شان‌ پريدم‌ داخل‌ و در حالي‌ كه‌ عشق‌ و تنفر دلم‌ را مي‌سوزاند تمام‌ قابلمـه‌ها و ديگهاي‌ مادر علي‌ را بـا ميخ‌ سوراخ‌ كردم‌ و همين‌ فـاجعه‌ بـاعث‌ شد كه‌ پدر و مـادر او به‌ خانه‌ء ما بيايند و پدرم‌ تمام‌ خسارتها را به‌ پدر علي‌ كه‌ دوستش‌ بود بپردازد. بعد از اين‌ بود كه‌ رابط‌ه‌ء خانوادگي‌ بين‌ ما و انها زياد شد، امـا من‌ محكوم‌ شدم‌ كه‌ هيچ‌وقت به‌ خانه‌ء انها نروم‌. و سيما هم‌ تا يكسالي‌ كه‌ در ان‌ محله‌ بوديم‌ هيچ‌وقت‌ با من‌ حرف‌ نزد و من‌ تا اخرين‌ روزي‌ كه‌ شنيدم‌ به‌ پسرخاله‌اش‌ ازدواج‌ كرده‌ عاشقش‌ بودم‌.   

نوشته‌ء سيد ابراهيم‌ نبوي‌            


نظرات شما عزیزان:

ملینا
ساعت18:16---27 بهمن 1389
بی مزه ها
پاسخ: :D


بي صدا
ساعت19:10---7 بهمن 1389
وبلاگ جالبي داري دوست من
قصه هاش هم خوندني هستن و زيبا
از اينكه اولين كسي بودي كه در وبلاگم نظر دادي خوشحالم و خيلي ممنون


Mahsa
ساعت2:29---5 بهمن 1389
آفرينننننننننننن چقد زود پيشرفت كردي.
خوبه ادامه بده و بازم سر بزن به من . خوشحالم كه دوستاي مثل شما دارم
راستي اسممو درست لينك كن يكم اشكال داره مرسيييييييييييييييييييييييييي=D D
mano graphista-mahsa


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: