شوهر آمريکايي
عاشقانه
داستان عاشقانه - اس ام اس عاشقانه - خاطرات عاشقانه - شعر - كارت پستال و...
درباره وبلاگ


به عاشقانه خوش اومدين... اينجا هر چي كه بخواي هست! ( البته در مورد عشق) >>> مطالب علمي ، اس ام اس ، داستان ، خاطره ، عكس ، كارت پستال ، شعر و ... ما تلاش مي كنيم تا مطالي كه مي نويسيم بهترين باشه... اميدواريم خوشتون بياد... راستي نظر يادتون نره ها!!!!



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 364
بازدید کل : 14177
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
امیر
ريحانه

آخرین مطالب
Christina
destiny
گروه نود و نه
گل سرخی برای محبوبم
به سلامتیه همه پدرها
بچه زرنگ (داستان طنز و جالب)
داستان آموزنده (دعای کوروش)
کوروش کبیر
غول چراغ جادو
خنده تلخ سرنوشت
نامه ای به کوروش کبیر
داستان کوتاه (درس زندگی)
تکه ای از بهشت ...
ستایش . . .
" د ی د ا ر"
نگاه خدا...
یلدات مبارک ....
فرصتی برای ما...
ظهور کن ...
روز میلاد من ...
میهمان ...
آیینه ی نگاهت
دوست داری ببینی بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟! ( 7%) (مطلب ارسالی ازramkall)
داستان زیبای پیرمرد عاشق! (مطلب ارسالی ازramkall)
آخرين قرار...(داستان غمگين)
بيا...
چرا عاشق‌ها ديوونه مي‌شن؟؟؟
يه داستان ارسالي ديگه
داستان خيلي قشنگ - 10سال در کما
داماد بیل گیتس!!!
لیلی و مجنون
تلاش پسرک برای بودن کنار باباش....
صادقانه ترين و بي ريا ترين راه براي بيان عشق...(داستاني كوتاه اما لبريز از عشق)
♥تو رفتي ، من موندمو...♥
عشق از ديدگاه هاي مختلف (طنز)...
وقتي تو نيستي...
چند شعر عاشقانه
عشق رو از هم دريغ نكنيد!!!
افزايش بازديد وبلاگ
بزرگترين اشتباه زندگيم... (ادامه)
بزرگترين اشتباه زندگيم...
به اين ميگن عشق...!!!
love sms
آخ جووووووووووووووووووووووون!
روز والنتین ( در ايران والنتين ممنوعه!!!)
تنها راه رسیدن ....
كارت پستال هاي عاشقانه!
خوش آمد...
زندگی با عشق زیباست...


 
دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:, :: 1:47 :: نويسنده : امیر

شوهر آمريکايي
«...
ودکا؟نه.متشکرم.تحمل ودکا را ندارم.اگر ويسکي باشد حرفي.فقط يک
ته گيلاس قربان دستتان.نه.تحمل آب را هم ندارم.سودا داريد؟حيف.آخر اخلاق
سگ آن کثافت به من هم اثر کرده.اگر بدانيد چه ويسکي سودايي مي خورد!من تا خانه
پاپام بودم ، اصلا لب نزده بودم.خود پاپام هنوز هم لب نمي زند.به هيچ مشروبي .نه.
مومن و مقدس نيست.اما خوب ديگر.توي خانواده ما رسم نبوده.اما آن کثافت ،
اول چيزي که يادم داد ، ويسکي درست کردن بود.از کار که برمي گشت ، بايد ويسکي
سودايش توي راهرو دستش باشد.قبل از اينکه دست هايش را بشويد.و اگر
من مي دانستم با آن دست ها چه کار مي کند؟!...خانه که نبود ، گاهي هوس مي کردم
لبي به ويسکيش بزنم . البته آن وقت ها که هنوز دخترم نيامده بود.و از تنهايي
حوصله ام سر مي رفت.اما خوشم نمي آمد.بدجوري گلويم را مي سوزاند.هرچه هم
خودش اصرار مي کرد که باهاش هم پياله بشوم ، فايده نداشت.اما آبستن که شدم ،
به اصرار آب جو به خوردم مي داد.که براي شيرت خوب است.اما ويسکي هيچ وقت.
تا آخرش هم عادت نکردم.اما آن روزي که از شغلش خبردار شدم ، بي اختيار
ويسکي را خشک سرکشيدم. بعد هم يکي براي خودم ريختم ، يکي براي آن دختره گرل
فرندش.يعني نامزد سابقش.آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد.و دوتايي
نشستيم به ويسکي خوردن و درددل .و حالا گريه نکن ، کي گريه بکن.آخر فکرش را بکنيد.
آدم ديپلمه باشد ، خوشگل باشد -مي بينيد که...-پاپاش هم محترم باشد، نان
و آبش هم مرتب باشد،کلاس انگليسي هم رفته باشد-و به هرصورت مجبور نباشد به هر
مردي بسازد-آن وقت اين جوري؟!...اصلا مگر مي شود باور کرد؟ اين همه
جوان درس خوانده توي مملکت ريخته.اين همه مهندس و دکتر...اما آخر آن خاک
برسرها هم هي مي روند زن هاي فرنگي مي گيرند يا آمريکايي.دختر پستچي محله-
شان را مي گيرند، يا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ، يا خدمتکار دندان سازي را ،
که يک دفعه پنبه توي دندانشان کرده.و آن وقت بيا و ببين چه پز و افاده اي!انگار
خود سوزان هاروارد است يا شرلي مک لين يا اليزابت تايلور.بگذاريد برايتان تعريف کنم.
پريشب ها ، يکي از همين دخترها را ديدم. که دوماه است زن يک آقا پسر ايراني
شده و پانزده روز است که آمده .شوهرش را تلگرافي احضار کرده اند که بيا شده اي نماينده
مجلس.صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلا مهمان خارجي اش تنها نماند.
و يک همزبان داشته باشد که باهاش درددل کند.درست هفته پيش بود.دختره با آن دو تا کلمه
تگزاسي حرف زدنش ...نه .نخنديد.شوخي نمي کنم.چنان دهنش را
گشاد مي کرد که نگو.هنوز ناخن هاش کلفت بود . معلوم بود که روزي يک خروار
ظروف مي شسته .آن وقت مي دانيد چه مي گفت؟مي گفت ما آمديم تمدن براي
شما آورديم و کار کردن با چراغ گاز را يادتان داديم و ماشين رخت شويي را ...و
از اين حرف ها.از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را
توي تشت چنگ مي زده.و آن وقت اين افاده ها !دختر يک گاوچران بود. نه از آن
هايي که توي ملکشان نفت پيدا مي کنند و ديگر خدا را بنده نيستند .نه.از آن هايي که
گاو ديگران را مي چرانند.البته من بهش چيزي نگفتم.اما يک مرد که تو مجلس بود که
درآمد با انگليسي دست و پا شکسته اش گفت که اگر تمدن اين هاست که شما مي گوييد ،
ارزاني خود آن کمپاني که خود سرکار را هم دنبال ماشين رخت شويي مي فرستد براي
ما به عنوان تحفه.البته دختره نفهميد.ناچار من برايش ترجمه کردم.آن وقت به
جاي اين که جواب آن مردکه را بدهد ، درامده رو به من که لابد بداخلاق بوده اي يا
هرزه بوده اي که شوهرت طلاقت داده .به همين صراحت.يعني من براي اين که تندي
حرف آ« مردکه را جبران کرده باشم و دختره را از تنهايي درآورده باشم ، سر
دلم را باز کردم و برايش گفتم که امريکا بوده ام و شوهر آمريکايي داشته ام و طلاق گرفته ام ،
مي دانيد چه گفت ؟گفت اين که عيب نشد.هيچ کاري عار نيست...لابد خانواده
اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد.يا لابد بداخلاق بوده اي و از
اين حرف ها.اصلا انگار نه انگار که تازه از راه رسيده.طلب کار هم بود.خوب
معلوم است.شوهرش نماينده مجلس بود.آخر اگر اين خاک برسرها نروند اين
لگوري ها را نگيرند که ، دختري مثل من نمي رود خودش را به آب و آتش بزند
...
نه قربان دستتان .زياد بهم ندهيد.حالم را خراب مي کند.شکم گرسنه و
ويسکي.همان يک ته گيلاس ديگر بس است.اگر يک تکه پنير هم باشد، بد نيست
...
ممنون،اوا !اين پنير است ؟ چرا آنقدر سفيد است؟ و چه شور!مال
کجاست؟...ليقوان؟کجا باشد؟....نمي شناسم.هلندي و دانمارکي را
مي شناسم. اما اين يکي را ...اصلا دوست نداشتم.همان با پسته بهتر است .
متشکر!خوب چه مي گفتم؟آره .تو کلوب آمريکايي ها باهاش آشنا شدم.يک سال بود
مي رفتم کلاس زبان. مي دانيد که چه شلوغي است.ديپلم که گرفتم، اسم نوشتم براي
کنکور.ولي خوب مي دانيد ديگر.ميان بيست و سي هزار نفر ، چطور مي شود قبول
شد؟ اين بود که پاپا گفت برو کلاس زبان.هم سرت گرم مي شود، هم يک زبان خارجي
ياد مي گيري.و آن وقت آن کثافت معلم کلاس بود.بلند بالا.خوش ترکيب.موهاي
بور.يک آمريکايي کامل.و چه دستهاي بلندي داشت.تمام دفترچه تکليف را مي پوشاند.
خوب ديگر.از همديگر خوشمان آمد.از همان اول.خيلي هم باادب بود.اول دعوتم
کرد به يک نمايشگاه نقاشي.به کلوب تازه عباس آباد.از اين ها که سر بي تن
مي کشند ،يا تپه تپه رنگ بغل هم مي گذارند ، يا متکا مي کشند به اسم آدم و يک قدح
مي گذارند روي سرش ، يا دوتا لکه قهوه اي وسط دو متر پارچه .پاپا و ماما را هم دعوت
کرده بود.که قند توي دلشان آب مي کردند.بعد هم با ماشين خودش برمان گرداند
خانه.و با چه آدابي .در ماشين را باز کردن و از اين کارها.و شب ، کار روبه
راه شد.بعد دعوتم کرد به مجلس رقص.يکي از عيدهاشان . به نظرم (ثنک گيوينگ)
بود .اوا!چه طور نمي دانيد؟يک امريکاست و يک (ثنک گيوينگ).يعني
شکرگذاري ديگر.همان روزي که امريکايي ها کلک آخرين سرخ پوستها را کندند.پاپا
البته که اجازه داد.و چرا ندهد؟بيرون از کلاس که من کسي را نداشتم براي تمرين
زبان.زبان را هم تا تمرين نکني فايده ندارد.بعد هم قرار گذاشته بوديم که من بهش
فارسي درس بدهم.البته خارج از کلاس.هفته اي يک روز مي آمد خانه مان براي
همين کار.قرار گذاشته بوديم .و نمي دانيد چه جشني بود.کدو حلوايي را سوراخ
کرده بودند عين جاي چشم و دماغ و دهن ، و توش چراغ روشن کرده بودند.و چه رقصي
!
و حالا ديگر کم کم انگليسي سرم مي شد و توي مجلس غريبه نمي ماندم.گذشته
از اين که ايراني هم خيلي زياد بود.اما حتي آن شب هم هرچه اصرار کرد آبجو
نخوردم.مثل اينکه از همين هم خوشش آمد.چون وقتي برم گرداند و رساند خانه ،
به ماما گفت از داشتن چنين دختري به شما تبريک مي گويم .که خودم ترجمه کردم.
آخر حالا ديگر شده بودم يک پا مترجم.همين جوري ها هشت ماه با هم بوديم.با هم
سد کرج رفتيم قايقراني.سينما رفتيم .موزه رفتيم .بازار رفتيم .شميران و شاه عبدالعظيم رفتيم.
و خيلي جاهاي ديگر که اگر او نبود ، من به عمرم نمي ديدم.تا شب کريسمس
دعوتمان کرد خانه اش.ديگر شب «کريسمس»را که مي شناسيد.پاپا و ماما هم
بودند .ففر هم بود.نمي شناسيد؟اسم برادرم است ديگر.فريدون.دوتا بوقلمون
پخته از خود لوس آنجلس برايش فرستاده بودند...اوا؟پس شما چه مي دانيد؟ همان جايي
که هوليوود هم هست ديگر.نه اين که فقط براي او فرستاده باشند.براي همه شان
مي فرستند تهران ، ديگر بوقلمون و آبجو و سيگار و ويسکي و شکلات که جاي خود دارد.
باور کنيد راضي بودم آدم کش باشد-دزد و جاني باشد-گنگستر باشد-اما آن کاره نباشد
...
قربان دستتان.يک ته گيلاس ديگر از آن ويسکي.مثل اينکه آمريکايي نيست.
آن ها «بربن» مي خورند.مزه خاک مي دهد.آره اين اسکاچ است.خيلي شق و رق
است.عين خود انگليس ها.خوب چه مي گفتم؟آره.همان شب ازم خواستگاري کرد.
رسما و سر ميز شام.حالا من خودم هم مترجمم.جالب نيست؟هيچ کس تا حالا اين
جوري شوهر نکرده.اول بوقلمون را بريد و گذاشت تو بشقاب هامان .بعد شامپاني باز
کرد که براي پاپا و ماما ريخت.براي همه ريخت.البته ماما نخورد.اما پاپا خورد .
خود من هم لب زدم.اول تند بود و گس.اما تنديش که پريد ، شيريني ماند.بعد
امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاري مي کنم.اصرار داشت که جمله به جمله بگويم
و شمرده و همه چيز را .که خدمت سربازيش را کرده -از ماليات دادن معاف
است-گروه خونش B است-مريض نيست-ماهي 1500 دلار حقوق مي گيرد و
قسطي هم ندارد.و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاري به کار او ندارند و از
اين حرف ها.پاپا که از همان شب اول راضي بود.خودش بهم گفته بود که مواظب
باش دخترجان، هزارتا يکي دخترها زن آمريکايي نمي شوند.شوخي که نيست .يعني
نمي توانند.اين گفته اش هنوز توي گوشم است.اما تو خودت مي داني.تويي که بايد
با شوهرت زندگي کني.اما ازش يک هفته مهلت بخواه تا فکرهايـ را بکني .همين کار را
هم کرديم.البته از همان اول ، کار تمام بود .تمام فاميل مي دانستند .دو سه بار هم
دعوت و مهماني و از اين جور مراسم.و چه حسادت ها . و چه دختر به رخ کشيدن ها.
سر همين قضيه ، تمام دخترخاله ها و دخترعموهام ازم قهر کردند.بابام راست
مي گفت.شوخي که نبود .همه دخترها آرزوش را مي کردند.ولي يارو از من
خواستگاري کرده بود.و اصلا معني داشت که من فداکاري کنم و يک دختر ديگر را
جاي خودم معرفي کنم؟اين ميانه هم فقط مادربزرگم غر مي زد.مي گفت ما تو فاميل ،
کاشي داريم ، اصفهاني داريم، حتي بوشهري داريم.همه شان را مي شناسيم.اما ديگر
امريکايي نداشته ايم.چه مي شناسيم کيه.دامادي را که نتواني بروي سراغ خانواده
اش و خانه اش و از در و همسايه ته و توي کارش را در بياري ،...و از اين حرف
هاي کلثوم ننه اي.اصلا سر عقدمان هم نيامد.پا شد رفت مشهد که نباشد.اما
خود من قند تو دلم آب مي کردند.محضر دار شناس خبر کرده بوديم.همه فاميل بودند و
يک عده امريکايي .و چه عکس ها از سفره عقد.يکي از دوست هاي شوهرم فيلم هم
برداشت.اما امان از اين امريکايي ها !مي خواستند از سر از همه چيز دربيارند.هي
مي آمدند سوال پيچم مي کردند . يعني من حالا عروسم.اما مگر سرشان
مي شد؟که اسم اين چيه که قند را چرا اين جوري مي سايند؟که روي نان چه نوشته؟که
اسفند را از کجا مي آورند؟...اما هر جوري بود،گذشت .توي همان مجلس
عقد ، دو تا از نم کرده هاي فاميل را به عنوان راننده براي اداره شان استخدام کردند.
صدهزار تومن مهر کردند.کلمه لا اله الا الله را هم همان پاس سفره عقد گفت .
و به چه زحمتي !و چه خنده ها که به لا اله...گفتنش کرديم!...که مثلا عقد
شرعي باشد. و شغلش ؟خوب معلم انگليسي بود ديگر.بعد هم تو قباله نوشته بودند
حقوقدادن.دو نفر از اعضاي سفارت هم شاهدش بودند.و من با همين دروغي که
گفته بود ، مي توانستم بيندازمش زندان.وطلب خسارت هم بکنم.دست کم مي توانستم
مجبورش کنم که علاوه بر چهارصد دلار خرجي که حالا براي دخترم مي دهد ، ششصد
تا هم بگذارد رويش .ولي چه فايده ؟ديگر اصلا رغبت ديدنش را نداشتم.حاضر
نبودم يک ساعت باهاش سر کنم.همين هم بود که عاقبت راضي شد بچه را بدهد ،
وگرنه به قانون خودشان مي توانست بچه را نگه دارد.البته که من مهرم را بخشيدم.
مرده شورش را ببرد با پولش.اگر بدانيد پولش از چه راهي درمي آمد؟!مگر مي شود
همچو پولي را گردن بند طلا کرد و بست به گردن ؟يا گوشت و برنج خريد و خورد؟همين
حرف ها را آن روز آن دختره هم مي زد. گرل فرند سابقش .يعني رفيقه اش.نامزدش.
چه مي دانم!بار اول و آخر بود که ديدمش . با طياره يکراست از لوس آنجلس آمده بود
واشنگتن.و توي فرودگاه يک ماشين کرايه کرده بود و يکراست آمده بود در خانه مان.دو
سال تمام که من واشنگتن بودم ، خبر از هيچکدام از فاميلش نشد.خودش مي گفت راه دور
است و سر هرکسي به کار خودش گرم است و از اين حرفها.من هم راحت تربودم.
بي آقا بالاسر.گاهي کاغذي مي دادم يا آن ها مي دادند.عکس دخترم را هم برايشان فرستادم.
آن ها هم هديه تولد بچه را فرستادند.عکس يک سالگي اش را هم فرستاديم و بعد از آن ديگر
خبري ازشان نشد تا آن دختره آمد.سلام و عليک و خودش را معرفي کرد و خيلي مودب.
که تنهايي حوصله ات سر نمي رود؟و به به چه دختر قشنگي و از اين حرف ها.و من
داشتم با ماشين رخت شويي ور مي رفتم که يک جاييش خراب شده بود.بي رو در واسي
آمد کمکم.و درستش کرديم و رخت ها را ريختيم تويش و رفتيم نشستيم که سر درد
دلش وا شد.گفت نامزدش بوده که مي برندش جنگ کره .و جنگ که تمام مي شود، ديگر
برنمي گردد لوس آنجلس.و همين توي واشنگتن کار مي گيرد.و اين که خدا عالم است
توي کره چه بلاهايي سر جوان هاي مردم مي آوردند.که وقتي برمي گشتند ، اين جورها
کارها را قبول مي کردند !که من پرسيدم مگر چه کاري ؟شاخ درآورد که من هنوز
نمي دانستم شوهرم چه کاره است.درآمد که البته عار نيست.اما همه فاميلش سر همين کار
ترکش کرده اند.و هرچه بهشان گفته ، فايده نداشته ...حالا من دلم مثل سير و سرکه
مي جوشد که نکند جلاد باشد.يا مامور اتاق گاز و صندلي برقي.آخر حتي اين جور
کارها را مي شود يک جوري جزو کارهاي حقوقي جا زد.اما آن کار او؟اسمش را که
برد، چشم هايم سياهي رفت.جوري که دختره خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطري
ويسکي را درآورد و يک گيلاس ريخت داد دست من و براي خودش هم ريخت و همين
جور درد دل ...از او که اين نامزد سومش است که همين جوري ها از دستش
مي رود.يکي شان توي جنگ کره کشته شده . دومي تو ويتنام است و اين يکي هم
اين جوري از آب درآمده . مي گفت اصلا معلوم نيست چرا آنها يي شان هم که
برمي گردند ، يا اين جور کارهاي عجيب و غريب را پيش مي گيرند ، يا خل و ديوانه
و دزد و قاتل مي شوند...و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته ام بفهمم شوهرم
چه کاره است!و آخر من که دختر کلفت نبودم يا دختر سر راهي و يتيم خانه اي.ديپلمه
بوده ام و ننه بابا داشته ام و از اين جور حرف ها ...آره قربان دستتان .يکي ديگر
بد نيست.مهمان هاي شما هم که نيامدند.گلوم بدجوري خشک مي شود.بديش اين بود
که دختره خودش را تو دلم جا کرد.چگورپگور بود و ترتميز.و مي گفت هفت سال
است که تو لوس آنجلس يا دنبال شوهر مي گردد يا دنبال ستارگي سينما.بعد هم با هم
پاشديم رخت ها را پهن کرديم و دخترم را با کالسکه اش گذاشتيم عقب ماشين و رفتيم
سراغ محل کار شوهرم.آخر من هنوز هم باورم نمي شد.و تا به چشم خودم نمي ديدم ،
فايده نداشت. اول رفتيم اداره اش . سلام و عليک و اين که چه فرمايشي داريد و چه
عکس هايي از چه پارک ها و درخت ها و چه چمن ها . اگر نمي دانستي محل چه
کاري است ، خيال مي کردي خانه براي ماه عسل توش مي سازند.و همه چيز با نقشه.
و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگيره هاي دوطرف و دسته گل رويش و از چه چوبي
ميل داريد.و پارچه اي که بايد روش کيد و چه تشريفاتي.و کالسکه اي که آدم را
مي برد و اين که چند اسبه باشد ، يا اگر دلتان بخواهد با ماشين مي بريم که ارزان تر
است و اين که چه سيستم ماشيني . و اين که چند نفر بدرقه کننده لازم داريد و هر
کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را
جاي کدام يکي از اقوام بدانند و با چه لباسي و توي کدام کليسا...من يک چيزي
مي گويم شما يک چيزي مي شنويد.گله به گله هم توي اداره شان دفترچه هاي تبليغاتي
گذاشته بودند و کبريت و دستمال کاغذي.با عکس و تفصيلات روشان چاپ شده و
جمله هايي مثلا «خواب ابدي در مخمل» يا «فلان پارک المثناي باغ بهشت» و از
اين جور چيز ها.کارمندها دور و برمان مي پلکيدند که تک مي خواهيد يا خانوادگي؟
و چند نفره؟و اين که صرف با شماست اگر خانوادگي تهيه کنيد که پنجاه درصد ارزانتر
است و اينکه قسطي هم مي دهيم...و من راستي که دلم داشت مي ترکيد.اصلا باورم
نمي شد که شوهرم اين کاره باشد.آخر گفته بود حقوقدان.لاير!عينا.دست آخر
خودمان را معرفي کرديم و نشان کار شوهرم را گرفتيم .نه بدجوري که بو ببرند.
که بله ايشان خواهر اوشانند و از لوس آنجلس آمده اند و عصر بايد برگردند و کار
واجبي دارند و من نمي دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار مي کند...و آمديم
بيرون.و رفتيم خود محل کارش.و من تا وقتي از پشت رديف شمشادها نديدمش،
باورم نشد.دست هايش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر مي کرد.
و چهار گوشه اش علامت مي گذاشت و بعد کلنگ برقي را راه مي انداخت و دور تا
دور محل را سوراخ مي کرد و مي رفت سراغ پهلويي.آن وقت دو نفر سياه پوست
مي آمدند اول چمن روي زمين را قالبي درمي آوردند و مي گذاشتند توي يک کاميون کوچک و
بعد شوهرم برمي گشت و از نو زمين را با کلنگ سوراخ مي کرد و آن دوتا سياه خاکش
را درمي آوردند و مي آوردند و مي ريختند توي کاميون ديگر.و همين جوري شوهرم مي رفت
پايين و مي آمد بالا.و بعد يکي از آن دوتا سياه.اما هرسه تا لباسهايشان عين همديگر بود.
و به چه دقتي کار مي کردند !نمي گذاشتند يک ذره خاک حرام شود و بريزد روي چمن اطراف.
و ما دو تا همين جور نشسته بوديم و نيم ساعت تمام از لاي شمشادهاي کنار خيابان تماشا
مي کرديم و زار زار گريه مي کرديم.و از بغل ماشين ما همين جور کاميون رد مي شد
که يا خاک و چمن مي برد بيرون ، يا صندوقهاي تازه را مي آورد بيرون که رديف مي چيدند
روي زمين ، به انتظار اين که گودبرداري ها تمام بشود.همان روزهايي بود
که سربازها را از ويتنام مي آوردند .دسته دسته.روزي دويست سيصدتا.و عجب
شلوغ بود سرشان.غير از دسته شوهرم ، ده دوازده دسته ديگر هم کار مي کردند.
هر دسته اي يک سمت پارک.و عجب پارکي !اسمش آرلينگتون است.بايد شنيده باشيد.
يک پايتخت آمريکاست و يک آرلينگتون.در تمام دنيا مشهور است.اصلا يک
آمريکاست و يک آرلينگتون.يعني اينها را همان روز دختره برايم گت.که از زمان
جنگ هاي استقلال ، اين جا مشهور شده.«کندي»هم همان جاست.که مردم
مي روند تماشا.گارد احترام هم دارد که با چه تشريفاتي عوض مي شود.سرتاسر
چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن ، درختکاري و شمشادکاري
و بالاسر هر نفر يک علامت سفيد از سنگ و رويش اسم و رسمش.و سرهنگ ها
اين جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهاي ساده اين طرف.دختره مي گفت :
ببين!به همان سلسله مراتب نظامي .من يک چيزي مي گويم شما يک چيزي
مي شنويد.مي گفت تمام کوشش ما آمريکايي ها به اين آرلينگتون ختم مي شود...
که چه دل پري داشت!هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته!
جاي آن دوتا را هم نشانم داد و جاي کندي را هم و آن جايي که گارد احترام
عوض مي شود و بعد برگشتيم.من هيچ حوصله تماشا نداشتم.ناهار هم
بيرون خورديم.بعدش هم رفتيم سينما که دختره هي عر زد و اصلا نفهميديم چه گذشت.
و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت.بليت دوسره با تخفيف گرفته بود و
مجبور بود همان روز برگردد.و مي دانيد آخرين حرفي که زد چه بود؟گفت از بس
تو جنگ با اين عوالم سرو کار داشته اند ، عالم ماها فراموششان شده ...و شوهرم
-
غروب که از کار برگشت-قضيه را باهاش در ميان گذاشتم.يعني دختره که رفت
همين جور تو فکر بودم يا با دوست و آشناهاي ايرانيم تلفني مشورت کردم.اول ياد آن
روزي افتادم که به اصرار برم داشت برد ديدن مسگرآباد.قبل از عروسي مان .عين
اين که مي رويم به ديدن موزه گلستان.من اصلا آن وقت نمي دانستم مسگر آبد چيست
و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خيلي جاهاي همين تهران را نمي شناختم.وآن روز
هم من که بلد نبودم.شوفر اداره شان بلد بود. و من مثلا مترجم بودم.و هي از آداب
کفن و دفن مي پرسيد.من هم که نمي دانستم .شوفره هم ارمني بود و آداب ما را بلد
نبود .اما رفت يکي از دربان هاي مسگرآباد را آورد که مي گفت و من ترجمه مي کردم.
من آن وقت اصلا سردرنمي آوردم که غرضش از اين همه سوال چيست.اما يادم است
که مادربزرگم همين قضيه را بهانه کرده بود براي غرزدن.که چه معني دارد؟
مردکه بي نماز ، آمده خواستگاري دخترمردم و آن وقت برش مي دارد مي برد مسگرآباد؟
...
يادم است آن روز ، غير از خودش ، يک آمريکايي ديگر هم باهاش بود و توضيحات
دربان آن را که براشان ترجمه کردم ، آن يکي درآمد به شوهرم گفت مي بيني که حتي
صندوق به کار نمي برند.يک تکه پارچه پيچيدن که سرمايه گذاري نمي خواهد...
مي شناختمش.مشاور سازمان برنامه بود.مثل اين که قرار و مداري هم گذاشتند که
در اين قضيه با سازمان حرف بزنند.و مرا بگو که آن روزها اصلا از اين حرفها
سر در نمي آوردم.يادم است همان روز فهميدند که ما صندوق نمي کنيم، برايم تعريف
کرد که ما عين عروس و داماد بزک مي کنيم مي گذاريم توي صندوق.و اگر پير ،
پنبه مي گذاريم توي لپ ها و موها را فر ميزنيم و اين ها کلي خودش خرج برمي دارد.
من هم سرشام همان روز ، همين مطالب را براي مادربزرگم تعريف کرده بودم که
کلافه شد و شروع کرد به غرزدن.و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد.ولي
مگر من حاليم بود؟آخر شما خودتان بگوييد.يک دختر بيست ساله و حالا دستش توي
دست يک خواستگار آمريکايي و خوشگل و پولدار و محترم.ديگر اصلا جايي براي
شک باقي مي ماند؟ و من اصلا چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خيلي طول داشت تا
مثل مادربزرگم به فکر اين جور جاها بيفتم .واشنگتن هم که بودم ، گاهي اتفاق مي افتاد
که عصر ها زا کار که برمي گشت ، غر مي زد که سياه ها دارند کارمان را از دستمان
درمي آورند.و من يادم است که يک بار پرسيدم مگر سياه ها حق قضاوت هم دارند؟
آخر من تا آخرش خيال مي کردم«لاير»يعني قاضي يا حقوقدان يا از اين جور
چيزها که با دادگستري سروکار دارد.به هر صورت از در که وارد شد و ويسکي اش
را دادم دستش ، يکي هم براي خودم ريختم و نشستم روبه رويش و قضيه را پيش
کشيدم.همه فکرهام را کرده بودم ، و همه مشورت ها را.يکي از دوستان ايراني ام
تو تلفن گفته بود که معلوم است اين ها همه شان اين کاره اند.و براي همه بشريت!
که بهش گفتم تو حالا وقت گيرآوردي براي شعار دادن؟ البته مي دانستم که دق دلي
داشت.تذکره اش را لغو کرده بودند.نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن.و داشت
ترک تابعيت مي کرد که بشود تبعه مصر.من هم ديگر جا نداشت که بهش بگويم
اگر اين جور است چرا خودت آمريکا مانده اي؟يکي ديگرشان که جوان خوشگلي
هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ، مي دانيد در جواب
چه گفت ؟ گفت اي بابا.به نظرم خوشي امريکا زده زير دلت!عينا.و مي دانيد
خودش چه کاره بود؟ هيچ کاره .فقط دو تا زن آمريکايي نشانده بودندش.نکند
خيال کنيد مستم يا خيال کنيد دارم وقاحت مي کنم.يکي از خانم ها معلم بود و آن يکي
مهمان دار طياره.هرکدام هم يک خانه داشتند.و آن آقا پسر سه روز تو اين خونه
بود و چهار روز تو آن يکي.شاهي مي کرد.نه درس مي خواند ، نه درآمدي داشت،
نه ارزي براش مي آمد.اما عين شيوخ خليج ، ايراني ها را به اصرار مي برد
و خانه زندگيش را به رخشان مي کشيد و انگار نه انگار که اين کار قباحتي دارد.
بله.اين جوري مي شود که من سر بيست و سه سالگي بايد دست دخترم را بگيرم
و برگردم.اما باز خدا پدرش را بيامرزد.تلفن را که گذاشتم ، ديدم زنگ مي زند.
برش که داشتم يک جوان ايراني ديگر است که خودش را معرفي کرد.که بله دوست
همان جوان است و حقوق مي خواند و فلاني بهش گفته که براي من مشکلي پيش
آمده و چه خدمتي از دستم برمي آيد و از اين حرفها.ازش خواهش کردم آمد
سراغم.نيم ساعتي نشستيم و زير و بالاي قضيه را رسيديم و تصميم گرفتيم.
اين بود که خيالم راحت بود و شوهرم که آمد ، مي دانستم چه مي خواهم.نشستم
تا ساعت ده ، پابه پايش ويسکي خوردم و حاليش کردم که ديگر امريکا ماندني
نيستم.هرچه اصرار کرد که از کجا فهميده ام ، چيزي بروز ندادم.خيال
مي کرد پدر و مادرش يا خواهر برادرها شيطنت کرده اند.من هم نه ها گفتم
و نه ، نه.هرچه هم اصرار کرد که آن شب برويم گردش ، يا سينما يا کلوب و
قضيه را فردا حل کنيم ، زير بار نرفتم .حرف آخرم را که بهش زدم ، رفتم
تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل ديو افتادم.راستش مست
مست بودم .عين حالا.و صبحش رفتيم دادگاه.و خوش مزه قاضي بود که
مي گفت اين هم کاري است مثل همه کارها.و اين که دليل طلاق نيم شود...
بهش گفتم که آقاي قاضي اگر خود شما دختر داشتيد به همچو آدمي شوهرش
مي داديد؟ گفت متاسفانه من دختر ندارم.گفتم عروس چطور؟ گفت دارم.
گفتم اگر عروستان فردا بيايد و بگويد شوهرم که اول معلم بود حالا اين کاره
از آب درآمده ، يا اصلا دروغ گفته باشد،...که شوهرم خودش دخالت
کرد و حرفم را بريد.نمي خواست قضيه دروغ برملا شود.بله اين جوري
بود که رضايت داد.ورقه خرجي دخترم را هم امضا کرد و خرج برگشتن
را هم همان جا ازش گرفتم.بله ديگر.اين جوري بود که ما هم شوهر آمريکايي
کرديم.قربان دستتان!يک گيلاس ديگر از آن ويسکي.اين مهمان هاي شما هم که
معلوم نيست چرا نمي آيند...اما ...اي دل غافل!...نکند آن دختره
اين جوري زير پام را روفته باشد؟گرل فرندش را مي گويم .هان؟....»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: